خورشید اواسط ظهر رو نشون میداد که سکوت کتابخانهی قصر با کوبیده شدن سر ولیعهد کشور به میز پایه بلندی شکسته شد! خب خوشبختانه کسی داخل کتابخانه نبود که ببینه یک متجاوز و قاتل همچین کاری نکرده، بلکه خود ولیعهد خونسرد کشوره که پیشونیش رو به میز کوبیده و حالا زیر لب از بدبختی میناله!
_هفت روز لعنتی گذشته...من قرار بود راجع به نیمهی گمشده یا حداقل رگهای روی تنش ازش سوال بپرسم ولی هفت شبانه روز مثل یک موش ترسو درحال فرار کردن از خواجهی شخصیم بودم!
درمونده زمزمه کرد و به کتاب کشورداری زیر دستش خیره شد. خیلی کم پیش میومد چیزی اینطور اون رو بهم بریزه چون جونگکوک همه طوره به خودش و افکارش مسلط بود و بیشترین حد عصبی شدنش زمانی بود که جریان مرگ ملکه پیش کشیده میشد یا فرمانهاش زیر سوال میرفت. اما حالا یک هفتهی تمام بود که خواجهش رو مدام به بهانههای مختلف از خودش میروند فقط چون به محض دیدن چهرهش یاد شب کذایی تحریک شدنش میافتاد و خب بذارید آگاهتون کنم، این در حد مرگ ولیعهد کشور رو شرم زده میکرد جوری که دوست داشت به خاکستر تبدیل و توی هوا ناپدید بشه!
درواقع یکی دیگه از مواردی که ولیعهد خونسرد کشور رو به شدت بهم میریخت و کسی ابدا همچین چیزی به ذهنش خطور نمیکرد، مسائل جنسی بود! درسته، ولیعهد همه چیز دان و مقتدر کشور، زمانی که بحث اینطور روابط به میان میومد از یک بچه هم کمتر سر در میآورد و ترجیح میداد خودش رو وارد چنین مسائل دنیوی و بیارزشی که به نظرش فقط احمقهای آسمانجل و شهوتران دنبالش بودن، نکنه. حالا ولیعهدی که بعد از بلوغ سالی یکبار نیاز جنسیش سر باز میکرد و اذیت کننده میشد رو کنار شبی قرار بدید که بیخود و بیجهت با دیدن بدن یک مرد تحریک شده و چندین بار با تصورش خودش رو لمس و خلاص کرده بود! خب جمع اینها یعنی فاجعه!
جونگکوک هرطور حساب میکرد نمیتونست اتفاقی که افتاده بود رو باور کنه و متاسفانه برخلاف بقیه موارد که در حلشون تیز عمل میکرد، اونقدر توی این مورد نابلد بود که نمیتونست بفهمه قصد خواجهش از آرایش و تعویض لباسش واقعا اغوا کردنش بوده نه شوخی یا تنوع! البته یک بار به قصد پنهانی تهیونگ برای اغوا کردنش فکر کرده بود ولی فوری پسش زده بود چون توی هیچ بخش از ذهنش رابطهی جنسی و کشش بین دو مرد رو امکانپذیر نمیدید!
_تازه به احتمال زیاد خواجه کیم همین الانش هم یک معشوقه داره که از دوریش بیمار شده. امکان نداره بخواد اون رو رها کنه و با یک مرد...آه دارم چی میگم؟
دستی به صورتش کشید و نفسش رو رها کرد. به نقطهای از کتابخانه خیره شد و با جدیت گفت:
_هر اتفاق لعنت شدهای که اون شب افتاد، تموم شده و رفته! نباید وقت باارزشم رو با چنین افکاری تلف کنم! دفعهی بعد به محض دیدنش در مورد خودش ازش سوال میپرسم!
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...