صبح یک هفته بعد از روزی که ولیعهد و پسرعموش به شکار رفته بودن و هفت روزی که دو پسر رعیت در حبس نصفه نیمه و موقت به سر میبردن، با بهتر شدن کمر آسیب دیدهی پسر وزیر اعظم، سوکجین، حالا عدهی کمی توی حیاط اقامتگاه ولیعهد، دور دو پسر زانو زده روی زمین جمع شده بودن تا ولیعهد مجازاتشون رو اعلام کنه.
جونگکوک روی سکوی مقابل عمارتش ایستاد و بدون نگاه انداختن به صورت پسرعموش و دو محافظ و چند سرباز و خادم موجود، با صدایی رسا گفت:
_با توجه به برسی اتفاقاتی که توی جنگل افتاد طی این هفت روز، پادوی طبیب به دلیل نجات جون پسر وزیر اعظم، تبرئه میشه و میتونه بعد از درمان شدن، به کار درون طبابتگاه ادامه بده. و اما خواجه کیم...نگاه تیزش رو به تهیونگ دوخت و ادامه داد:
_به دلیل فریاد زدن و گستاخی در مقابل یک اشرافزادهی بلند مرتبه، به هفت شبانه روز کار اجباری در همهی نقاط قصر با تنها یک وعدهی غذایی در روز محکوم میشه!چشمهای سوکجینی که تا اون زمان با پوزخند به چهرهی دو پسر خیره شده بود، گرد شد و شوکه به سمت ولیعهد چرخید:
_سرورم جدی هستی؟! این رعیتزادهی ابله اونقدری گستاخی کرده که لایق مرگه! اونوقت حتی شلاق هم نمیخوره؟! این اصلا عادلانه نیست!اعتراض کرد و باعث شد نگاه خونسرد ولیعهد به سمتش بچرخه و با صدای پایین و خونسردی جواب بده:
_این تصمیمی نیست که یک روزه گرفته باشم جناب سوکجین! واقعیت اینه که این پسر هم با خبر کردن ما و همکاری با اون پسرک پادو، برای نجاتت تلاش کرده و من سالم بودن پسرعموم رو به هر دوشون مدیونم؛ پس در ازاش بهش لطف کردم و مجازاتش رو کاهش دادم!دهن همهی افراد حاضر از شنیدن جملهی «مدیون بودن ولیعهد به دو رعیت» نیمه باز موند و بهت زده به ولیعهد جوان خیره شدن؛ اما جونگکوک بدون توجه به اونها، نگاهش رو به خواجهش دوخت. پسر حرفی نمیزد اما از نگاهش برق تشکر و همزمان اعتراض مشهود بود و این ولیعهد رو کمی گیج میکرد.
_(من تا جایی که تونستم عادلانه کمکت کردم و جونت رو نجات دادم! پس چرا هنوز هم معترض به نظر میرسی؟!)
خطاب به چشمهای تیره رنگ پسر فکر کرد ولی با صدای بلند گفت:
_ببریدشون!بعد نگاهش رو از همگی گرفت و به اقامتگاهش برگشت. سوکجین زیر لب غرولند کرد اما توان اعتراض نداشت. دندون به هم سایید و از پلهها پایین اومد. لحظهای کنار تهیونگی که از روی زمین بلند شده بود، مکث کرد و غرید:
_یک روز به حسابت میرسم، مطمئن باش!و با زدن تنهای به پسر، رد شد. نگاه نامجون همراهش چرخید و تا زمانی که پسر اشراف از حیاط اقامتگاه خارج شد، دنبالش کرد. تهیونگ که از بس طی هفت روز گذشته و حبسشون توی اقامتگاه خواجهها، گاه و بیگاه وراجیهای نامجون رو راجع به سوکجین و ترسش برای خوب نشدن کمرش تحمل کرده بود، دستش رو به سمتش گرفت و گفت:
_حالش اونقدری خوب بود که پاکوبان بیاد، تهدیدم کنه، بهم تنه بزنه و رد بشه! انقدر نگرانش نباش پسر، به پای بیچارهی خودت فکر کن!
VOUS LISEZ
🌺Blooms Melody🌺
Fiction Historiqueکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...