🌺Part 13🌺

2.2K 661 1.4K
                                    

صبح بهاری دل‌انگیزی بود. نور خورشید ملایم و هوا خنک و مطبوع بود. همین خصوصیات باعث شده بودن که اون روز، ولیعهد تصمیم بگیره بعد از یک هفته‌ی خسته کننده که به جشن و پایکوبی گذشته بود؛ به ایوانی رو باز، واقع در وسط باغ قصر بره و میون ریزش آخرین شکوفه‌های بهاری، به مطالعه‌ی کتابش بپردازه.

با این تصمیم، همه چیز برای یک ساعت به خوبی در میون گلبرگ‌های رنگارنگ، نسیم، سکوت و آرامش گذشت؛ اما به محض اینکه خواجه با صداش ولیعهد رو از دنیای کلمات روی صفحه‌ی کتاب بیرون کشید و اعلام کرد: «سرورم، پسرعموهاتون برای دیدنتون اینجا هستن!» ولیعهد جوان با تمام سکوت و آرامشش خداحافظی کرد!

طولی نکشید که دو اشراف‌زاده، روی ایوان اومدن و بعد از تعظیمی کوتاه، مقابل میزش روی تشکچه‌های زرینی که خواجه سریعاً براشون آورده بود، نشستن. هنوز ثانیه‌ای از رسیدنشون نگذشته بود که سوکجین به حرف اومد:
_فکر نمی‌کردم انقدر دلرحم و رعوف باشی سرورم! باورم نمی‌شه که با هفت روز تاخیر در موردش فهمیدم!

ولیعهد نگاهش رو از کتابش گرفت و خونسرد به پسر مقابلش خیره شد:
_منظورت چیه؟

جیمین فوری به حرف اومد:
_ما امروز راجع به کاری که کردی خبردار شدیم، درواقع توی تمام قصر پیچیده! اینکه جون دو رعیتی که مقابل تختت زانو نزدن و به جادوگری مشکوک بودن رو بهشون بخشیدی و درعوض دستور دادی توی قصر کار کنن!

سوکجین که ظاهرا از اینکه جیمین به جای اون جواب داده بود راضی به نظر نمی‌رسید؛ چشم غره‌ای به سمتش روونه کرد و به حرف اومد:
_تو زیادی دلرحم رفتار کردی پسرعمو! باید اعدامشون می‌کردی، مخصوصا اون جادوگر رو!

ولیعهد نگاهش رو دوباره به کتابش دوخت و بی‌اهمیت جواب داد:
_به هر حال اون پسر درحال مرگ بود، چه فرقی داشت من دستور مرگش رو صادر کنم یا خودش از درد زخم‌هاش بمیره؟

_آه واقعا؟! ولی حالا که داره برای خودش توی قصر زندگی می‌کنه و با موهای بنفش رنگش همه‌ی ساکنین قصر رو به وحشت می‌اندازه!

سوکجین دست به سینه گفت و نگاه متعجب ولیعهد بالا اومد:
_چی گفتی؟!

پوزخندی روی لب‌های سوکجین از دیدن تعجب نگاه ولیعهد نشست و جواب داد:
_اون رعیت‌ها زنده‌ن، هر دوشون!

_چطور ممکنه؟! اون پسر داشت می‌مرد! قرار نبود کسی زخم‌هاش رو مداوا کنه، پس امکان نداشت زنده بمونه!

ولیعهد ناباور بیان کرد و جیمین بلافاصله به حرف اومد:
_آه من راجبش از خدمتکارا شنیدم پسرعمو! انگار یکی از اون‌ رعیت‌ها گیاهان دارویی رو می‌شناخته و مرهم ساخته و با همون‌ها جون خودش و همراهشو نجات داده! به خاطر همین تواناییش، طبیب قصر به محض باخبر شدن، اون رو برای پادویی خواست و با خودش به اقامتگاهش برد!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now