گرگ و میش صبح بود که اسبی خسته با دو سوار خستهتر به مرکز پایتخت و قصر امپراتوری رسیدن. جونگکوک برای جلب توجه کمتر و دیده نشدن توسط نیروهایی که مدام اطراف دروازه ورودی گشت میزدن، اسب رو به پشت قصر و ورودی مخفی که مدتی قبل ازش برای خروج مخفیانه استفاده کرده بودن، راهنمایی کرد.با رسیدن به فروریختگی دیوار، اسب رو نگه داشت اما انقدر خسته بود که لحظهای مکث کرد. تقریبا بیست و چهار ساعت تمام بود که پلک روی هم نگذاشته بود! با چشمهای نیمه باز به پسری که جلوی پاهاش نشسته و به خاطر شنل روی سرش و سکوتی که تمام مدت بینشون برپا بود، خبر نداشت خوابه یا بیدار، خیره شد. نفس عمیقش رو توی هوای سرد مثل بخار رها کرد و تصمیم گرفت بعد از پیاده شدن، کولش کنه!
درسته جفتشون از هم دلخور بودن و تهیونگ بیشتر از اون استراحت کرده بود اما بدنش خیلی ضعیفتر از اونی بود که بعد از اون همه پیاده روی و نشستن روی اسبِ درحال حرکت، کم نیاره و ولیعهد نمیتونست باهاش سنگدلانه رفتار کنه. پس درحالی که بازوی پسر رو گرفته بود تا از افتادن احتمالیش جلوگیری کنه، به آهستگی پیاده شد. دستهایی که خون خشک شده روشون به چشم میخورد رو بلند کرد تا بدن تهیونگ رو از روی کمر اسب توی آغوش خودش بکشه اما خیلی غیرمنتظره، دستش عقب هل داده شد و پسرِ زیر شنل، خودش چرخید تا پایین بیاد.
سرعت تهیونگ از ولیعهد کمتر بود و به محض رسیدن پاش به زمین، زیر زانوهای بیجونش خالی شد و اگر دست جونگکوک به سرعت دور کمرش حلقه نشده بود، مطمئنا زمین میخورد. هرچند این اتفاق باز هم افتاد چون پسر با تمام زورش دستهای ولیعهد رو پس زد و زمین خوردن رو به کمک گرفتن ترجیح داد! ولیعهد که اینبار اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست عصبانی یا ناراحت باشه، با چشمهای قرمز شدن پلکی زد و زمزمه کرد:
_بذار کمکت کنم._جلوتر برو سرورم، لازم نیست وقتتو برای کمک به یه آدم ضعیف مثل من هدر بدی!
تهیونگ اما ظاهرا اونقدری جون داشت که تیکه بندازه! ولیعهد اما حتی حال بحث کردن یا عذرخواهی هم نداشت. فقط خم شد و بدون توجه به حرف تهیونگ، دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بدنش رو با یک حرکت روی شونهی پهنش انداخت و سمت قسمت فروریختهی دیوار راه افتاد. پسر مو بنفش صدای ناراضی از خودش ایجاد کرد اما میترسید با دست و پا زدن دوباره روی خشن جونگکوک رو بیدار کنه پس روی شکمش آویزون موند و سعی کرد با فشار روی سینه و شکمش نفس بکشه.
شاهزاده که خسخس سینهی تهیونگ رو به وضوح بغل گوشش میشنید، بعد از چند قدم ایستاد و بدن پسر رو آهسته زمین گذاشت، اما به سرعت دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با چسبوندنش به خودش، اجازه نداد بدن بیحالش زمین بخوره و با این کارش، تهیونگ به محض راه افتادن روی پاهای سستش، احساس کرد دیگه نمیتونه راجع به حرفی که جونگکوک زد حس بدی داشته باشه و ازش ناراحت بمونه!

ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...