اولین شب خوابیدن تهیونگ توی خوابگاه خواجههای ولیعهد، خیلی زودتر از چیزی که تصورش رو میکرد به پایان رسید؛ اون هم به لطف محافظ ولیعهد که ساعت پنج صبح، قبل از طلوع آفتاب اون رو از خواب ناز بیرون کشیده و مقابل چشمهای خوابآلود و گیجش، شروع به توضیح وظایفش کرده بود بدون اینکه اهمیت بده توی همچین زمانی گیرایی مغز تهیونگ مایلها زیر خط فقره!
بعد از اون بدون اینکه اجازه بده پسر پلکهای پف کردهش رو روی هم بذاره و به ادامهی خوابش بپردازه، دستش رو گرفته و به زور از اتاق بیرون کشیده بود و نگاه حسرت زدهی تهیونگ تا لحظهی آخر به نامجونی که زیر لحافهای گرم گم شده بود، دوخته شده بود و بعد از اون هیونگشیک آب پاکی روی دستش ریخته بود که هر روز قراره همین ساعت بیدار بشه و باید بهش عادت کنه!
بعد از اون بهش نحوهی بردن آب گرم توی تشت سرامیکی برای شست و شوی دست و صورت و گرفتن صبحانهی ولیعهد از پادوهای آشپزخانه و نظارت بر اینکه پیشمرگ همهی غذاها رو تست کرده باشه، نحوهی کمک برای پوشیدن هانبوک و ردای سلطنتیش، نظارت بر خواجههای دیگه برای بستن و آراستن موهاش و در آخر نحوهی همراهی و تعظیم و صحبت کردن با ولیعهد و بزرگان رو بهش آموزش داده بود.
_اینم از آموزش ابتداییترین نکات. فعلا زمان بیدار شدن ولیعهده، کارت رو انجام بده. بعدا بقیه چیزها رو بهت آموزش میدم.
محافظ گفت و تنهاش گذاشت. حتی صبر نکرد تا برای اولین روز کارش، روی انجام وظایفش نظارت داشته باشه! تهیونگ چشمهای خمارش رو با کف دست مالید و زمزمه کرد:
_که این یه خروار فاکینگ کار فقط ابتداییترین نکات بود، هاه!خمیازهای کشید و بیخیال شد. تشت سرامیکی طلایی رنگ شست و شو رو برداشت و به سمت اقامتگاه ولیعهد به راه افتاد. بین راه بقیه خواجهها رو که لباس کمرنگتری نسبت به اون به تن داشتن دید و طبق گفتهی هیونگشیک، متوجه شد اونها خواجههای فرعی اقامتگاه هستن. به سمتشون گام برداشت و بدون توجه به نگاه متعجبشون روی لباس و سر و وضعش که نشون میداد درجهش از اونها بالاتره، تشت رو به دست یکشون داد:
_سریع اینو با آب گرم پر کنین و برام بیارین!خواجهها تشت رو گرفتن و مردد بهش خیره شدن؛ ظاهرا نمیتونستن درک کنن خواجهی اعظم جدید، پسری هم سن و سال خودشونه نه پیرمردی دنیا دیده! با مکثشون، تهیونگ اخمی کرد و غرید:
_چرا عین بز زل زدین به من؟! زود برید از آب گرم پرش کنید قبل از اینکه ولیعهد بیدار بشه و به خاطر دیر کردن هممونو تنبیه کنه!خواجهها با شنیدن کلمهی «ولیعهد» ترسیده اطاعت کردن و با تعظیمی سریعاً به سمتی دویدن. تهیونگ راضی از تاثیری که لقب جونگکوک روی افراد دون پایه میذاشت، سری تکون داد و دوباره به سمت ساختمان اقامتگاه رفت و از پلههاش بالا رفت. کمی روی سکوی جلوی اقامتگاه منتظر ایستاد تا تشت آب گرم و میز صبحانه از راه برسه و زمانی که خواجهها رو دید که از دور نزدیک میشن و لبهی پلهها رسیدن، به گفتهی هیونگشیک، وارد اقامتگاه شد.
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...