🌺Part 63🌺

2.5K 719 1.4K
                                    


چند دقیقه‌ای از تعریف اتفاقات از زبان پسر عموی خائن می‌گذشت و انبار بزرگ با صدای هق‌هق‌های خفه و قهقه بلند پر شده بود. قهقه به جیمینی تعلق داشت که از دیدن چهره ناباور و شکست خورده‌ی خواجه ولیعهد غرق لذت بود و هق هق بدون شک از بین لب‌های تهیونگی خارج می‌شد که حتی بعد از شنیدن همه‌ی حقایق از زبان خود جیمین، باور نمی‌کرد چنین چیزی حقیقت داشته باشه و توی شوک به سر می‌برد!

_(چطور...چطور نفهمیدم...)

بالاخره وقتی تونست تمام چیزهایی که شنیده بود رو هضم کنه، با خودش فکر کرد و قطره اشکی صورت خیسش رو خیس‌تر از قبل کرد. احساس حماقت و گناه تمام وجودش رو در بر گرفته بود:
_(چطوری متوجه همچین موضوع مهمی نشده بودم؟! رفتار همه بدون استثنا توی این دنیا با دنیای خودم فرق داشت! لعنت به من، من حتی با کیم نامجونی که ازش متنفر بودم تا مرز بهترین دوست شدن رفتم! چطور انقدر نفهم بودم که متوجه نشدم چیزی راجع به جئون جیمین درست نیست؟! چطور؟!)

_از چهره‌ت مشخصه که بالاخره به حماقتت پی بردی!

جیمین درحالی که چونه‌ی تهیونگ رو با نک انگشت بالا می‌کشید، زمزمه کرد و خندید. دست‌هاش برای خفه کردن پسری که چندین بار به شدت توی برنامه‌هاش گند زده بود می‌خاریدن اما فعلا نمی‌تونست بلایی سرش بیاره. اون کلید موفقیت نقشه‌ش بود و همین حالا هم به شدت بی‌جون به نظر می‌رسید، چه حیف! با این حال دیدن چشم‌های خون افتاده و غرق اشکش هم برای لذت بردنش کافی بود.

_چ‍...چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ فقط...هق...فقط به خاطر تخت امپراتوری؟! واقعا اون تخت فاکی ارزششو داشت؟!

_خفه شو.

جیمین درحالی که صورت خیس از اشک پسر رو خیلی سرگرم کننده‌تر از جملاتش می‌دید، زمزمه کرد و با چکیدن قطره‌های جدیدی که انگار کنترلشون از دست تهیونگ خارج شده بود، با سرگرمی خم شد و لب‌هاش رو روی گونه‌ی پسر کشید. تهیونگ که با دیدن صورت آشنای خائنی که جایگاه بهترین دوستش رو لکه دار کردن بود، اون هم از چنین فاصله‌ نزدیکی بیش‌تر زجر می‌کشید، چشم‌هاش رو با درد بست و اشک‌های جدیدش رو به لب‌های پر حجم جیمین هدیه داد.

_هممم...نمی‌دونستم طعم اشک می‌تونه به اندازه‌ی خون وسوسه‌انگیز باشه! شاید به جای ریختن خون تو یکی بتونم فعلا با طعم اشک‌هات بسازم، هاه؟

درحال چشیدن اشک‌های تهیونگ با حال خوبی زمزمه کرد و شنیدن هق‌هق خفه‌ی تهیونگ نیشخندش رو پر رنگ کرد. دستش رو دوباره روی زخم شقیقه‌ی تهیونگ حرکت داد و با احساس لرزش تن پسر زیر دستش لذت برد. انگشتش رو آروم اما تهدید آمیز روی زخم گذاشت و زمزمه‌وار پرسید:
_خیلی خب حشره کوچولو. اگر می‌خوایی فقط به اشک‌هات بسنده کنم، بگو چی باعث شده توی ناچیز انقدر برای ولیعهد کشور مهم باشی؟

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now