بوی الکل میومد، سوزن سرمی توی دست لاغری که رو به هوا بلند شده بود، به چشم میخورد. صدای ضربان قلب تند شده از دستگاهی کنار تخت همراه صداهای محو آشنایی از دور به گوشها میرسید و همه چیز در عین غریبگی رنگ و بوی آشنایی داشت.
نفسهای پسر روی تخت با درک و واضح شدن اطراف حتی با وجود ماسک اکسیژن روی صورتش برای چند ثانیه گرفت. اما طولی نکشید که این نفس حبس شده به محض یادآوری خاطراتش و کسی که پشت سرش در زمانی دیگه رها کرده بود، با نفسهای عمیق پی در پی تعویض شد و صدای دستگاه ضربان بیشتر و بیشتر شدت گرفت!
سرش رو شوکه به اطراف چرخوند و با درک اینکه واقعا به زمان خودش برگشته، ترسیده به لحاف زیر دستش چنگ زد و سعی کرد خودش رو بالا بکشه. بدنش بیحس و دردناک بود جوری که انگار چندین روز بیحرکت خوابیده اما اهمیتی نداد و با چنگ زدن به میلهی کنار تخت خودش رو بالا کشید. ماسک رو از روی صورتش کند و سرم و هر سیمی که به تنش وصل بود رو بیتوجه بیرون کشید.
با برداشته شدن ماسک نفسهاش سنگین شدن اما اهمیتی نداد چون با وجود اون ماسک هم درحال خفه شدن بود! اون برگشته بود؛ به زمانی که کسی اون رو نمیخواست، به زمانی که توش ولیعهدی وجود نداشت! بدون خداحافظی رفته بود، به قولش عمل نکرده بود! روز تاجگذاریش رو خراب کرده بود، چقدر عوضی بود!
_ل...لع...لعنت به...من...لع...نت...هوف هوف...
صداش انگار از ته چاه در میاومد، به شدت گرفته بود. به موهاش چنگ زد و توی خودش جمع شد. تارهای بنفش رنگش رو محکمتر کشید بلکه با احساس درد کمی حواسش رو از خاطراتش پرت کنه ولی فایدهای نداشت. هجوم خاطرات و حقایق به ذهنش خیلی دردناکتر از دردی بود که توی ریشهی موهاش میپیچید! چرا برگشت؟! نباید برمیگشت!
همهی اینها فقط چند دقیقه کوتاه طول کشید اما تنها فردی که اون ساعت از بعد از ظهر از اون قسمت میگذشت با شنیدن بلند شدن صدای دستگاه ضربان و بعد قطع شدن ناگهانی صدا، اخمی روی چهرهش نشوند و با قدمهای بلند درحالی که امیدوار بود چیز جدیی پیش نیومده باشه، خودش رو به اتاق رسوند و درش رو فوری باز کرد.
باز شدن در با تلاقی نگاه گود افتادهی هر دو نفر یکی شد و برای لحظهای خشکشون زد. مرد با چشمهای درشت شده از پشت عینک به پسر مو بنفشی که روی تخت نشسته بود چشم دوخت و تهیونگ با چشمهای گرد و لرزون قامت بلند و آشنای مقابلش رو از نظر گذروند. ظاهری که دیگه کهنه پوش نبود و کت و شلواری مارک عضلاتش رو قاب گرفته بود اما برخلاف همیشه کمی شلخته به نظر میرسید!
اولین نفری که به خودش اومد نامجون بود. اخمی بین دو ابروش جا خوش کرد و بدون توجه به سیمهای جدا شده از بدن پسر و جای سوزن سرمی که بد کشیده شده و جوی کوچکی از خون رو پشت دستش راه انداخته بود، جلو رفت. کنار تخت ایستاد و کمی خم شد تا دکمهی خبر کردن دکتر و پرستار رو فشار بده و از بالاخره به هوش اومدنش باخبرشون کنه. نمیخواست به افکارش اهمیت بده ولی انکار این واقعیت که خیالش با دیدن چشمهای باز تهیونگ کمی راحت شده، سخت و عصبی کننده بود!
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...