🌺Part 78🌺

2.9K 798 900
                                    

_میشه لطفا این چندتا بسته رو کادو کنید.

یه‌جین رو به مغازه‌دار گفت تا وسایلی که برای تهیونگ خریده بودن رو کادو کنه. بعد نگاهش رو سمت جیمینی چرخوند که همچنان بین لباس‌های فروشگاه بزرگ چند منظوره درحال گشت و گذار بود اما از همون فاصله چشم‌های باد کرده‌ش فریاد می‌زدن گریه کرده و بینی سرخش هم خبر می‌داد که مدت زیادی ازش نمی‌گذره.

بهش نزدیک شد و نگاهی به هودی توی دست پسر انداخت. خجالت‌آور بود اما بعد از کمی سکوت و کلنجار رفتن با خودش پرسید:
_تهیونگ...این مدل لباسو دوست داره؟

جیمین بعد از اینکه با خونسردی چند دقیقه‌ی دیگه به لباس زل زد و تظاهر کرد چیزی نشنیده، نیم نگاهی با چشم‌های پف کرده‌ی قرمزش بهش انداخت، چند ثانیه هم اون رو برانداز کرد و در آخر نفسش رو همراه با آستین لباس آزاد کرد:
_اول کادو خریدی بعد به این فکر کردی که چی دوست داره؟

_من...من فقط از هرچیزی که یادم میومد یا حدس میزدم دوست داره یکی برداشتم محض احتیاط ولی...

یه‌جین کاملا دستپاچه جواب داد و دنبال جیمینی که بی‌توجه به اون، سمت صندوق می‌رفت تا بسته‌های خودش رو برداره به راه افتاد. پسر درحال حساب کردن خرید‌های خودش بی‌حوصله گفت:
_الان برات سواله سلیقه یه بچه هشت ساله با پسری که امروز بیست و پنج سالش میشه یکیه؟

وسایل خودش رو برداشت و از فروشگاه بیرون زد. یه‌جین تندتند بسته‌های خودش رو حساب کرد و تقریبا با دو به دنبال پسر از فروشگاه خارج شد. جیمین که صدای کفش‌هاش رو شنید، اخم غلیظی کرد و ادامه داد:
_معلومه که جوابت منفیه!

سوار ماشین شد و بدون توجه به یه‌جینی که پشت فرمون می‌نشست و ماشین رو استارت می‌زد، گوشیش رو برای چک کردن اینکه نامجون کیک سفارشیشون رو تحویل گرفته یا نه نگاه کرد. اما وقتی سرش رو بالا آورد و با چهره‌ی غمگین و گرفته‌ی زن پشت فرمون مواجه شد، هوفی کشید. اون این مدت به چشم دیده بود که یه‌جین از ته دل نگران حال تهیونگه و از تمام حرکاتش پشیمونی دیده می‌شد، نه عذاب وجدانی که به خاطرش فقط بخواد دو روز آخر زندگی بچه‌ی بیچاره‌ای که سال‌ها قبل به دنیا آورده رو کنارش باشه و بعد با خیال راحت بذاره بره! اون زن همین حالا هم خودش رو به خاطر حال حاضر پسرش نمی‌بخشید چه برسه که بلایی سر تهیونگ می‌اومد!

با تمام این اوصاف سعی کرد فقط یکم کم‌تر با اون مادر آشفته بدجنس باشه پس درحالی که نگاهش رو به مناظر درحال گذر می‌داد، آهسته اضافه کرد:
_درسته که سلیقه‌ش خیلی تغییر کرده ولی به این معنی نیست که سلیقه‌ی الانش با تو یکی نباشه!

چشم‌های یه‌جین که تا ثانیه‌ای پیش با غم زیاد به جاده خیره بودن، با شنیدن این حرف درخشیدن جوری که لحظه‌ای سرش رو سمت پسر چرخوند:
_واقعا؟!

🌺Blooms Melody🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora