🌺Part 72🌺

4.2K 869 1.4K
                                    


ببینید کی کل دیشبو نخوابیده چشماش وا نمیشه ولی پارت کامل کرده براتون~✨

🌺~🌺~🌺

_ماما...

ده دقیقه از زمانی که ماشین جلوی بیمارستان خصوصی توقف کرده بود می‌گذشت و با طولانی شدن سکوت و پیاده نشدن یه‌جین، جونگ‌کوک تصمیم به شکستن سکوت گرفت. زن متوجه شده بود پسر قصد داره اون رو به خودش بیاره و بهش بفهمونه باید پیاده شه، اما دستش فقط روی زانوهاش مشت‌تر شد و نگاهش رو جایی نزدیک کفش‌هاش دوخت.

_می‌ترسم...

صادقانه به زبان آورد و با صدای خفه‌ای ادامه داد:
_می‌ترسم بعد از این همه سال باهاش رو به رو شم...ولی بیش‌تر از اون می‌ترسم بفهمم چه بلایی سرش اومده! اگه...اگه خیلی دیر رسیده باشم چی؟!

زن نفس لرزونی کشید و جونگ‌کوک دستش رو پشت شونه‌ش گذاشت:
_می‌خوایی باهات بیام؟

_نه!

یه‌جین قاطعانه رد کرد و جونگ‌کوک معترض شد:
_ولی_...

_نه جونگ‌کوک...این چیزیه که خودم باید درستش کنم.

دست عرق کرده‌ی لرزونش رو بالا آورد و درحالی که با دستمال پاکش می‌کرد، هیستریک زمزمه کرد:
_البته اگه چیزی...چیزی درست شدنی باشه!

قبل از اینکه جونگ‌کوک چیزی بگه، فوری از ماشین پیاده شد و با رنگی پریده و قدم‌هایی سست سمت در بیمارستان قدم برداشت. وقتی پا به حیاط گذاشت، قلبش روی هزار می‌تپید. نفسش گرفته بود، نگران بود، ترسیده بود. شاید دیگران به عنوان زنی که بچه‌ش رو خیلی سال پیش به حال خودش رها کرده بود بهش می‌خندیدن اما این حقیقت که یه‌جین از اینکه بلای بدی سر تهیونگ اومده باشه به شدت وحشت داشت، عوض نمی‌شد!

اگر همه‌ی این سال‌ها تونسته بود مثل یک فرد بی‌عاطفه و عوضی رفتار کنه و دلش رو به خبرهای گاه و بی‌گاه از زبون پارک جیمین خوش کنه، به این خاطر بود که خیالش راحت بود پسر صحیح و سالمه، کار و زندگی خودش رو داره و روی پای خودش ایستاده. ولی یکدفعه چی شده بود؟! خودکشی؟! مگه هر وقت حال پسر بد بود جیمین با لجاجت تمام با بدترین لحن ممکن بهش پشت تلفن خبر نمی‌داد؟! پس چرا ماه‌های اخیر هیچ خبری راجع به حال بدش نبود، حتی یک نشونه‌ی کوچیک؟!

حیاط پاییزی زیادی سوت و کور و گرفته بود و این حتی استرسش رو بیش‌تر می‌کرد به قدری که ذرات عرق توی اون هوای سرد روی شقیقه‌ش برق می‌زدن! قدم به ورودی بیمارستان گذاشت اما مستقیم سمت پله‌ها پا تند کرد چون می‌دونست توی چنین بیمارستانی همینکه تا اینجا هم کسی جلوش رو نگرفته از خوش شانسیش بوده!

حدود طبقه‌ای که رابطش براش درآورده و احتمالا پسرش اونجا بستری بود رو به سرعت طی کرد. با هر قدمی که برمی‌داشت قلبش سریع‌تر می‌تپید. چشم‌هاش توی هر طبقه بالا و پایین می‌شدن و با نگرانی به دنبال تهیونگ همه جا رو زیر و رو می‌کرد. دست‌هاش دوباره عرق کرده بودن ولی لعنت، کی اهمیت می‌داد وقتی دوباره ترس حال تهیونگ توی وجودش پیچیده بود؟!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now