کامنت یادتون نره، بوس♥️🌺~🌺~🌺
اوضاع قصر سلطنتی بهم ریخته بود. به نحوی که مطمئنا زیر سر عاملان حمله بود، همهی قصر از مفقود شدن ولیعهد با خبر شده بودن و طی یک هفتهای که کوچکترین خبری از پیدا شدن شاهزاده اول نبود، حال امپراتور هم رو به وخامت رفته بود. دسته دسته سرباز به دنبال نشونی از ولیعهد راهی کوه و دشت و گروه گروه طبیب بالای سر امپراتور حاضر میشدن اما نه خبری از وارث جوان بود نه حال وخیم امپراتور اندکی بهبود پیدا میکرد.
وضعیت بدی بود و سرسامان دادن همه چیز طاقتفرسا، طوری که علاوه بر ملکهی مادر، حتی ملکه و شاهزادهها هم خواب راحتی نداشتن! بزرگان قصر هرکدوم حرفی میزدن و آشوبی بین جناح وارث کشور و شاهزاده دوم برای جانشینی به پا بود و در این بین هیچکس بیشتر از نامجون، جیمین، سوکجین و هیونگشیک، برای پیدا کردن شاهزاده در تب و تاب نبود!
پسرعموی کوچک و محافظ ولیعهد مدام با نیروهای آموزش دیدهی ملکه مادر و جیمین عازم جنگل بودند و نامجون که به سختی هیونگشیک رو برای همراهیشون راضی کرده بود، مدام دورشون میگشت و مراقب سلامتشون بود چون اون دو تنها امیدش برای پیدا شدن ولیعهد و پری عزیزش بودن!
سوکجین ابتدا قصد داشت توی قصر بمونه و خودش رو توی مباحث مربوط به جانشینی دخالت بده اما وقتی پزشک شخصیش رو دید که پشت سر پسرعموی کوچکش راه افتاده و قصد پیوستن به گروه جست و جو رو داره، طی تصمیمی غیرمنتظره همراهشون شد درحالی که عملا فایدهای برای گروه نداشت و با زبان تند و تیزش بهتر میبود اگر میموند و در همون مجادله و مباحث جانشینی شرکت میکرد.
حالا هم دورتر از آتشی که گروه جست و جو توی جنگل سرد و تاریک برپا کرده بود، پای درختی نشسته بود و درحالی که از بطری الکلی که همراهش داشت مینوشید، با دست دومش بازوی نامجون رو چسبیده بود و بهش اجازهی رفتن و رسیدگی به حال افراد خسته رو نمیداد.
_تووو...تو بچهی اح...احمق...بتمرگ سر جات! حق نداری جایی بری...
توی گوش پسر طبیب با صدای کشیدهی سرمستی نالید و محکمتر به بازوش چسبید. نامجون که از بوی تند الکل اذیت شده بود، بینیش رو جمع کرد و کمی دستش رو کشید تا ازش فاصله بگیره. نمیدونست اولین باری که این پسر اشرافزاده رو دیده دقیقا از چه چیزش خوشش اومده ولی هرچیزی که بود، بهش احساس حماقت میداد! چون حتی بینقصترین ظاهر دنیا هم نمیتونست اخلاق افتضاح یک نفر رو بپوشونه و کسی رو تا ابد جذبش کنه!
_ارباب لطفا ولم کنید. باید برم یه دمنوش مقوی برای ارباب هیونگشیک و ارباب جیمین درست کنم امروز خیلی خسته_...
_نــــــه! حق نداری گم شی پیش اون پسرهی پدرسگ!
سوکجین اینبار رسما یقهی نامجون رو گرفت و ازش آویزون شد و پسر که متوجه شده بود راهی برای رفتن نداره، از تقلا برای رفتن دست برداشت. کمرش رو به تنهی درخت پشتش تکیه داد و سرش رو از صورت پسر اشراف که نفسهای داغ پر شده از بوی الکلش رو روی صورتش رها میکرد، فاصله داد و اخم کرد:
_بله، متوجه شدم، دیگه نمیرم! فقط کاش میفهمیدم چرا انقدر از پسرعموتون متنفر هستین!
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...