_فقط اون چشمای لعنت شدت رو باز کن کیم، ته، یونگ! نکنه فهمیدی اگه به این حالتت ادامه بدی احساس توی برزخ بودن بهم دست میده و داری ادامهش میدی عوضی؟! فکر کردی برام مهمی؟ فقط جیمینه که اهمیت داره، نمیخوام چشمای قشنگشو انقدر گریون ببینم اونم به خاطر تو!نامجون زیر لب به پسر خوابیده روی تخت غر زد و بعد از جا بلند شد چون همون لحظه پیامی از نیمهش با مضمون «بیا انتهای محوطهی بیمارستان.» دریافت کرده بود و میخواست اتاق رو برای دیدنش ترک کنه. آخرین غرهاش رو هم که از عذاب وجدان آزاردهندهش نشأت میگرفت و کسی رو جز تهیونگ برای چنین حس مزخرفی مقصر نمیدونست، سر پسر بیهوش خالی کرد و در آخر با اخم ظریف و قدمهای استوار از اتاق بیمارستان خارج شد.
ساختمان بیمارستان خصوصی رو دور زد و سمت ته حیاط جایی که جیمین آدرسش رو داده بود قدم برداشت. با تشخیص پسرک مو صورتی که پشت به اون بین زمین چمنکاری شده و درختها ایستاده بود، اخمش به سرعت از بین رفت و صداش زد:
_عزیزم._کیم نامجون.
صدای سرد پسر مو صورتی و خطاب اسم کاملش از زبونش، باعث شد قدمهای مرد متوقف بشن و لبخند کمرنگ از روی صورتش پر بکشه. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه و مطمئن بشه درست شنیده، دوباره اون صدای سرد به گوشش رسید که باعث پیچیدن حس بدی توی وجودش شد:
_چندتا سوال میپرسم و برات بهتره که حقیقتو بگی! بگو ببینم تو...انتهای جملهش که به سختی سعی کرده بود محکم باشه، از بغض لرزید، اما بعد از کشیدن نفس عمیقی، جملهش رو ادامه داد و باعث شد تمام تن نامجون از شنیدنش یخ ببنده:
_تو کسی بودی که...به اون شرخرا پول دادی تهیونگو کتک بزنن و باعث شدی از هر دوتا شغلش که تنها منبع درآمدش بودن اخراج بشه؟ فقط یک کلمه بگو، آره یا نه؟نامجون احساس کرد قلبش نمیتپه و عرق سرد روی کمرش نشسته! هیچ چیز و هیچکس توی جهان تواناییش رو نداشت که کیم نامجون رو فقط با دو جمله از ترس سست کنه ولی محض خاطر خدا، جیمین مهمترین فرد زندگیش بود و نامجون نمیفهمید چطوری باید توی چنین زمان بدی راجع به این موضوعات باخبر شده باشه؟! موضوعاتی که نامجون به خاطر محافظهکار بودنش و شک نکردن جیمین توی دو سال گذشته بهش، توی کابوسش هم نمیدید پسر ازشون باخبر بشه و روزی بخواد به خاطرشون جواب پس بده!
قبلا خیلی کوتاه راجع به احتمال غیرممکن باخبر شدن پسر فکر کرده بود اما جواب دادن بهش اصلا سخت به نظر نمیرسید چون قرار نبود توی چنین زمانی که بهترین دوست پسر توی بیمارستان به یک بیماری افسانهای کشنده مبتلا شده، به ظلمی که در حق پسر بیمار کرده جواب پس بده! زبونش رسما توی دهنش خشک شده بود و برخلاف همیشه، هیچ حرفی برای زدن نداشت! اما خودش رو به بهانه آوردن یا پیچوندن بحث وادار کرد:
_جیمین من فقط_...
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...