🌺Part 52🌺

2.8K 790 772
                                    


گفتم کار دارم ولی یه روزه زد به سرم پارت کامل نشده رو نوشتم آپ کردم! این موج بی‌سابقه‌ست برای ملودی، چرا وقتی آدم هزارتا کار مهم داره حس این مدل غلطا میاد؟! بگیریدش ولی دیگه ذخیره‌م ته کشید. تا ووت پارت قبل و این یکی ۵۲۰ نشه بای‌بای آپ!•-•
پچ‌پچ:کامنت زیاد! خاب؟؟

🌺~🌺~🌺

زمزمه‌ی ولیعهد با کنار زدن لباس سیاه رنگ از روی سینه‌ی پسر بی‌هوش قطع شد و نفسش برید‌. چشم‌هاش درشت شدن و هر چیزی که تا اون لحظه بهش فکر می‌کرد رو از یاد برد چون حالا مهر تایید تمام افکارش و همینطور قضیه وحشتناک‌تری جلوی چشم‌هاش به صورت خط‌های سیاه ترسناکی به نمایش دراومده بودن که باعث می‌شد عرق سردی روی کمرش بشینه و تمام تنش بی‌حس بشه.

این...دقیقا چه کابوسی بود؟! مگه قرار نبود روی اون سینه تنها دو رگ سیاه رنگ مادرزادی وجود داشته باشه؟ پس این طرح آشنا که مشابه‌ش رو دهه‌ی ابتدای زندگیش روی تن عزیزترین فرد زندگیش دیده بود و حالا دوباره مثل درخت صاعقه زده‌ای پوست تهیونگ رو سیاه کرده بود، اینجا چکار می‌کرد؟! اصلا کی به این حالت دراومده بود که اون متوجه نشده بود؟! اونکه آخرین بار تهیونگ رو توی غار برهنه دیده...

با به یادآوردن خاطره‌ی آخرین باری که بدن تهیونگ رو برهنه دیده بود و مقامت پسر برای درآوردن لباسش، سرفه‌های بیش از حدش، ضعفی که روز به روز بیش‌تر توی بدنش نمایان می‌شد و خس‌خس‌های مشهود سینه‌ش که فکر می‌کرد اون هم از مادرزادی بودن ضعف پسر مو بنفش سر چشمه می‌گیره و تهیونگی که هیچگاه حرفش رو راجع به ضعف مادرزادی رد نمی‌کرد و هر زمان حرف از سرفه‌هاش به میان میومد رنگ از رخش می‌پرید، سینه‌ی ولیعهد فشرده شد.

چشم‌هاش سوختن و از سینه‌ی طوفانی پسر که نیم بیشترش به خط‌های سیاه رنگ مزین شده بود، بالا اومدن و روی چهره‌ی سرخ از تبش نشستن. لب‌هاش به زور به هم خوردن و کلمات به صورت زمزمه‌ای مبهم از روی ناباوری و بی‌چارگی روی زبانش جاری شدن:
_می‌دونستم راجع به سلامتت بهم دروغ گفتی اما...دروغت تا این حد بزرگ بود؟!

شوکه بود اما در همون حالت اشک غلتیده روی گونه‌ی داغ تهیونگ رو با پشت دست از چهره‌ش پاک کرد! بزاق نداشته‌ش رو فرو برد و نفس لرزونی کشید:
_تو که واقعا قرار نیست بمیری مگه نه بورا؟! چیزی که چند دقیقه قبل راجع به مرگت گفتی فقط یک...یک هذیون بود، درسته؟

با دوباره بی‌جواب موندن از سمت پسر بی‌هوش، دست لرزونش رو مشت کرد و لبش رو از تو گزید. سعی کرد به خودش و افکار ترسناکش مسلط بشه. تهیونگ نمی‌تونست بمیره، نه مثل مادرش، نه بعد از پشت سر گذاشتن اون همه زمان و قضیه که دو نفری با هم داشتن، نه بعد از اینکه از دست مهاجمین زنده فرار کرده بودن و به کلبه‌ای گرم و امن رسیده بودن! این رگ‌ها بیماریی نبودن که مادرش داشت، نمی‌تونستن باشن! حتی اگر بودن، حتما راه درمانی وجود داشت!

🌺Blooms Melody🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora