🌺Part 24🌺

2.1K 664 1.8K
                                    

_اوکی، پکیجم حاضره...امروز دیگه راه فراری از هیت اجباریت نداری ولیعهد!

تهیونگ همونطور که خودش رو توی آیینه دستی کوچکی گوشه‌ای از اقامتگاه جونگ‌کوک دید می‌زد و منتظر برگشتن ولیعهد از کتابخانه به همراه محافظش بود، با خودش زمزمه کرد. کلاه‌گیس مرتبش رو مرتب‌تر از قبل کرد و کلاه مشکی رنگ مخصوص خواجه‌ها رو گوشه‌ای قل داد. روی صورتش بیش‌تر زوم کرد جوری که ابروهاش درهم رفتن و لبش غنچه شد و کمی به جلو تمایل پیدا کرد! بعد از دوباره رصد کردن خودش توی آیینه، زیر لب غرغر کرد:
_اون گیسانگ...به نفعشه راجع به محبوب بودن اینا بین مردای این دوره راست گفته باشه وگرنه از کون دارش می‌زنم!

با رسیدن فکری به ذهنش، مشتش رو جلوی لبش گذاشت و چشم‌هاش رو گرد کرد:
_نکنه یه وقت به خاطر اینا همون لحظه‌ی اول دوباره از اتاق شوتم کنه بیرون؟! هیــع نه! این همه کون پارگی رو تحمل نکردم که تهش اینجوری بشه! شاید باید بی‌خیال این یکی بشم؟!

فوری از جا بلند شد تا از اتاق خارج بشه و سر و وضعش رو به حالت اولیه برگردونه. اما به محض اینکه قدمی برداشت، در اقامتگاه گشوده شد و با وارد شدن ولیعهد، تهیونگ به زمین و زمانی که باهاش سر لج داشتن، لعنت فرستاد و قدمی عقب رفت تا تعظیم کنه. همونطور توی فکر بود که چطور خودش رو از مخمصه‌ای که با دست خودش ایجاد کرده خلاص کنه و در این بین شاید فحشی که به کائنات داد، انقدر عمیق و از ته دل بود که صداش به گوششون رسید و درکمال تعجب ولیعهد بدون نگاه انداختن به سمت اون، جوری که انگار غرق فکر بود، از مقابلش گذشت به انتهای اتاق بزرگش رفت.

با نشستن ولیعهد پشت میز پایه کوتاهش و خیره موندن نگاهش به کتاب‌های روی هم چیده شده، تهیونگ نفسش رو با آسودگی رها کرد و گفت:
_من میرم ببینم اوضاع غذای امروز چطوریه!

و به همین سادگی بهانه‌ای برای گریختن از اتاق جور کرد! سمت در چوبی اتاق رفت اما هنوز دستش چوب مرغوب در رو لمس نکرده بود که صدای جونگ‌کوک مانع حرکتش شد:
_خواجه کیم.

تهیونگ سعی کرد بدون برگشتن و با صدایی عادی، جواب بده:
_بله؟

_امروز غذا رو بی‌خیال شو، بیا اینجا. باید باهات صحبت کنم.

_ولی غذا_...

_نذار حرفم رو تکرار کنم!

تهیونگ با شنیدن صدای دستوری ولیعهد، پلک‌هاش رو از بدبختی روی هم فشرد و ادای گریه درآورد؛ اما قبل از چرخیدن به زور لبخندی روی لبش نشوند و پرانرژی جواب داد:
_چشم!

وقتی چرخید و سمت میز رفت، نگاه جونگ‌کوک هنوز پایین و به کتاب‌ها دوخته بود. تهیونگ آرزو کرد جونگ‌کوک تمام مدت همونطور توی فکر بمونه و سرش رو بالا نیاره، بعد مقابلش با تعظیم نصفه نیمه‌ای، روی زمین نشست. ولیعهد که هیچ نظری راجع به افکار خواجه‌ش نداشت، نفس عمیقی کشید و متفکر به حرف اومد:
_بسیار خب، بذار برم سر اصل مطلب. می‌خوام بدونی که این بحث خیلی مهم و جدیه پس بهتره فکر دروغگویی یا مزاح رو از سرت بیرون...

🌺Blooms Melody🌺Onde histórias criam vida. Descubra agora