🌺Part 79🌺

4.1K 879 1.2K
                                        

وسط زمستون و هوا به شدت سرد بود اما روی پلی در قلب سئول همراه اولین برف سال گلبرگ می‌بارید. سکوت سنگینی از زمان بارش گلبرگ‌ها برای چند لحظه‌ی طولانی روی پل حاکم بود. همه پلک زدن رو فراموش کرده بودن و این میون سه نفر بودن که حتی نفس هم نمی‌کشیدن. اول از همه یه‌جینی بود که خیره به اون صحنه‌ی خیره کننده‌ اما کابوس مانند به کل خشکش زده بود، دوم جونگ‌کوکی بود که بین تمام شاخ و برگ گیلاس ماتش برده و سوم، پسر مو بنفشی بود که بالاخره ریه‌هاش کم آورده و قدرت نفس کشیدن رو ازش سلب کرده بودن.

_نه...بورا...

افتادن یه‌جین روی زانوهاش یکی شد با صدای لرزون پسر آیدول. تمام تنش به رعشه افتاده بود و نمی‌تونست اتفاق وحشتناکی که درست بین دست‌هاش اتفاق افتاده بود رو هضم کنه. چی شده بود؟ اون همه گل لعنتی چرا از سینه‌ی معشوقش بیرون زده بودن و به چه علت راه تنفس جفتشون رو بسته بودن؟! چرا وی تکون نمی‌خورد؟ چرا دیگه عدسی‌های تیره‌ی خمارش رو که از تمام زندگیش زیباتر بودن بهش نشون نمی‌داد؟!

دست‌ به شدت لرزونش سمت صورت لاغر پسر رفت و با وحشت قابش کرد:
_نه...نه...نمیشه...من تازه فهمیدم...تازه پیدا...پیدات کردم...حتی...حتی یه کلمه هم ن‍...نتونستم از ز...زبونت بش‍...بشنوم...نمی‌...نمی‌تونی انقدر باهام بی‌رحم باشی...

نفسش به زور از ریه‌هاش بالا می‌اومد، چشم‌هاش از هجوم مایع بی‌رنگی درونشون گرم و تار شده بودن اما جی‌کی سریع پلک می‌زد که نذاره بریزن. اگر بهشون اجازه می‌داد بیفتن یعنی واقعیت تلخ مقابلش رو قبول کرده بود! اما اون قبول نداشت، باورش نمی‌شد! وی هنوز داشت نفس می‌کشید، مطمئن بود!

_درست نیست نه؟ چیزیت ن‍...نشده...درست میشه...تو خوب میشی...اینجا نمی...نمی‌تونه تهش باشه...نمی‌تونه لطفاً...

درحالی که تن بی‌جون پسر رو به خودش می‌فشرد با هق‌هق التماس کرد. اشک‌ها بدون ملاحظه‌ی افکارش روی صورتش سر خوردن و رد تر خودشون رو به جا گذاشتن. اهمیتی نمی‌داد از بین اون همه شاخ و برگ باز هم برخی افراد می‌تونن ببیننش. اهمیتی نمی‌داد که کیه و کجاست و داره مقابل چه افرادی با گریه التماس می‌کنه؛ فقط تنی که آب رفتگیش داشت قلبش رو آتیش می‌زد بی‌توجه به فرو رفتن شاخ و برگ تیز گیلاس توی پوستش به خودش می‌فشرد و التماس می‌کرد که این هم یک کابوس دیگه باشه.

_خواهش می‌کنم...این واقعی نیست...اینم یکی از همون کابوساست می‌دونم! همش هم به خاطر کاریه که باهات کردم...برای اینه که ر...ردت کردم! برای همین...هق...برای همین ازم متنفر شدی و...هق...به خاطر حال بدت الان دارم...دارم مجازات می‌شم مگه نه...مگه نه؟ جوابمو بده...درسته یه کابوسه ولی جوابمو ب‍...بده...لطفاً...

با گریه پرسید و برخلاف درخواستش بدون اینکه منتظر جوابی بمونه بیش‌تر بدن بی‌حرکت تهیونگ رو به خودش فشرد و صدای گریه‌ش اوج گرفت درحالی که چیزهایی که می‌گفت با اشک‌هاش مطابقت نداشتن:
_آره این یه کابوسه...امکان نداره این بلا سرت بیاد! من آخه کی هستم؟! کی هستم که بتونم همچین کاری باهات بکنم؟! وقتی بیدار بشم پیدات می‌کنم و به پات میفتم...ازت عذرمی‌خوام و التماست می‌کنم ببخشیم و بهت...بهت هرچقدر عشقی که لایقشی رو میدم پس...پس...

🌺Blooms Melody🌺Kde žijí příběhy. Začni objevovat