اون روز صدای پرندهای جنگلی که لب پنجره نشسته بود بالاخره موفق شد ولیعهدی که لای لحاف وسط اتاق غرق خواب بود رو وادار به باز کردن چشمهاش کنه. جونگکوک چند ثانیه اول گیج به سقف چوبی و روشن اتاق ناآشنا خیره شد و با به یاد آوردن کلبهی پنهان وسط جنگل، دستی به صورتش کشید و کش و قوسی به تنش داد. بعد از یک هفته بالاخره یک خواب راحت شبانه رو تجربه کرده و حتی همون دقیقه که تازه از خواب برخواسته بود مقدار زیادی انرژی رو توی بدنش احساس میکرد.درحالی که دستی به موهای بلندش میکشید، بدون اینکه اهمیتی به پوشیدن هانبوک اشرافیش روی پیرهن گشاد سفید رنگش یا بستن سربندش بده، به بیرون از اتاق گام برداشت. وقتی دور از چشمهای مزاحم و قوانین سفت و سخت قصر بود، ترجیح میداد راحت بگرده و برخلاف همیشه، خیلی به خودش سخت نمیگرفت.
از پلههای ایوان که پایین رفت، هوای مطبوع ماه آخر تابستان صورتش رو نوازش کرد و نور خورشید بهش نشون داد اواسط ظهره و ظاهراً از همه دیرتر بیدار شده! نامجون گوشهای از حیاط جنگلی خونه نشسته و درحالی که تکه نونی رو میجوید، محتویات نامعلوم دیگ روی آتشش رو هم میزد و هیونگشیک گوشهای دیگه درحال نرمش دادن بدنش بود.
سری به اطراف چرخوند اما وقتی نفر سوم رو توی محوطه یا حتی پشت درختها پیدا نکرد، قدمی سمت پسر طبیب برداشت و بالای سرش صداش رو صاف کرد. نامجون سمت ولیعهد چرخید و با فهمیدن اینکه چه کسی بالا سرش ایستاده، هول شده از جا پرید و درحالی که سعی میکرد لقمهی گیر کرده توی گلوش رو با دوتا سرفه پایین بفرسته، به حرف اومد:
_او...اوهه...ارباب! خوب...سرفه...خوابیدین؟ولیعهد دستهاش رو پشت کمرش گره زد:
_به لطف تو شب بسیار راحتی رو سپری کردم. دمنوشت واقعا اثربخش بود. باید بیشتر از اینها بهم سر بزنی و برام از اون نوشیدنیها بیاری...اسمت چی بود؟نامجون که باورش نمیشد ولیعهد ازش تعریف کرده، هیجان زده سر خم کرد و جواب داد:
_نامجون...کیم نامجون ارباب!جونگکوک ابرویی بالا انداخت و متفکر پرسید:
_کیم؟! فکر میکردم قبلا یک برده بودی!پسر طبیب با فهمیدن چیزی که گفته، لب گزید و دستهاش رو جلوی بدنش به هم قفل کرده و سرش رو پایین انداخت:
_خ...خب حقیقتش من اسم دوم ندارم ولی..ولی چون خیلی دوست داشتم یکی داشته باشم...پری...یعنی خواجهتون بهم اجازه داد از اسم اون استفاده کنم! من خیلی متاسفم، میدونم که یکی مثل من لیاقت داشتن اسم دوم رو ندا_..._برازندته!
_چی؟!
نامجون بهت زده سرش رو بالا آورد و جونگکوک با آرامش همونطور که به فضای دلباز و درختهای سرسبز اطرافشون نگاه میکرد، توضیح داد:
_نام خانوادگی کیم برازندته چون به نظر من تو برای خواجه کیم مثل یک برادر کوچکتر هستی. لیاقتش رو هم داری چون چند بار محدودی که ملاقاتت کردم متوجه سخت کوشی و البته استعدادت شدم که برای فردی که قبلا برده بوده زیادی خوبه. اونقدر خوب که طبیب سختگیر دربار بدون توجه به اسیر بودنت یا اصل و نسبت فوری تو رو برای کمک دست بودنش انتخاب کرده! کسی چه میدونه...
STAI LEGGENDO
🌺Blooms Melody🌺
Narrativa Storicaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...