_(این پسر اسم منو از کجا میدونه؟! اون حتی قبل از این چهرهی منو ندیده بود که بدونه ولیعهدم!)به محض تشکیل این فکر توی سر ولیعهد، برقی هوا رو شکافت و شمشیری زیر گلوی پسر روی زمین قرار گرفت. نگاه ولیعهد سمت محافظش برگشت که با چهرهای جدی، شمشیرش رو زیر گلوی پسر مو بنفش گذاشته بود و همون لحظه صدای عصبی فرمانده کیم به گوش رسید:
_رعیت گستاخ، چطوری جرئت میکنی با دست کثیفت به ولیعهد دست درازی کنی؟!سمت ولیعهد برگشت و زانو زده، سرش رو پایین انداخت:
_سرورم، لطفا اجازه بدید این جادوگر گستاخو زنده زنده بسوزونم!_(آه درسته...جادوگر! اون حتما به جادوگره که از اسم و هویتم با خبره!)
ولیعهد فکر کرد و نگاهش رنگ انزجار گرفت. سرش رو به سمت پسری که بیتوجه به شمشیر زیر گلوش، همچنان به دستش چنگ زده بود و با چشمهای نیمه باز نگاهش میکرد، چرخوند. ولی دیدن نگاه خیس پسرک و بدن لرزونش، باعث فشرده شدن دندونهاش روی هم شد:
_(اما این چه جادوگریه که انقدر رقت انگیزه و قدرت نجات خودش رو نداره؟! باید دستور کشتنشو بدم؟ این رعیت حتی توانایی ایستادنم نداره، چطور میخواد ما رو جادو یا نفرین کنه؟!)_سرورم، چه دستوری میدین؟
هیونگشیک به آرومی پرسید و فرمانده کیم فوری ادامهی حرفش رو گرفت:
_اون یه رعیت بیارزشه سرورم، لطفا زمان باارزشتون رو برای همچین کسی هدر ندین! فقط بذارید بسوزنیمش!_نه! ل...لطفا...نذار بسوزونم! این ترسناکه...درد داره!
پسری که به سختی پلکهاش از هم فاصله میگرفت، گفت و صدای التماس نفر دوم از توی قفس به گوش رسید:
_لطفا ما رو ببخشید ارباب! بذارید زندگی کنیم! ما به کسی آسیبی نرسوندیم!_صداتو ببر رعیت گستاخ!
فرمانده رو به پس توی زندان تشر زد و ولیعهد که از این همه صدا و نظر متفاوت اطرافش کلافه شده بود، نگاهش رو از پسر مو بنفشی که تقریبا از حال رفته بود، گرفت. چشمهاش رو بست. اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و زمزمهوار غرید:
_دهنتونو ببندید تا همتونو از دم تیغ نگذروندم!شاید اون فقط یک زمزمهی کوتاه بود، اما صدای بم و لحن خشک و سردی که لا به لای کلمات ولیعهد جا گرفته بود، نفس همه رو برید، به جز پسری که از شدت تب از حال رفته بود و نفسنفس میزد! ولیعهد با سکوت اطرافش نفسش رو فوت کرد، اخمش کمرنگتر شد اما دستش رو با انزجار از دست داغ رعیت بیرون کشید و در همون حال گفت:
_این رعیتها تا سر حد مرگ کتک خوردن چون جلوی تخت تعظیم نکردن، اما من به چشم ندیدم که جادوگری کنن و مدرک شما هم برای اثبات جادوگر بودن این دو، یه رنگ مو و حرفهای بیپایه و اساس هستن! پس از قفس درشون بیارید اما مجبورشون کنید برای قصر کار کنن و_...
![](https://img.wattpad.com/cover/321300319-288-k447094.jpg)
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...