عصر چهارشنبه بود و دو هفته از آخرین دیدار تهیونگ با دوست صمیمیش میگذشت. توی کافه-رستوران ایستاده بود و شیفتش رو میگذروند؛ اما به خاطر رزرو شدن کل رستوران توسط یک زوج معروف که به سکوت نیاز داشتن، کار زیادی برای انجام دادن نبود. فقط اون و یکی دیگه از گارسونها رو به خاطر خوش چهره بودنشون نگه داشته بودن تا یکی سفارش مشتری رو بگیره و دیگری غذا رو سرو کنه و حالا کار تهیونگ تموم شده بود پس اجازه داشت زودتر به خونه برگرده.
به سمت رختکن گام برداشت و پیشبند کوتاه رنگ روشن رو از دور کمرش باز کرد. مشغول در آوردن لباسهاش شد و درحال پوشیدن لباسهای خودش، موبایلش رو روشن کرد. چشمکی برای عکس پسزمینهی موبایلش زد و درحال بالا کشیدن زیپ سوییشرتش، برنامهای که اون روز قرار بود گروه سولمیت داخلش شرکت کنن رو پلی کرد. دوست داشت اون رو زنده تماشا کنه ولی متاسفانه کارهای پاره وقت بهش این اجازه رو نمیدادن.
با شروع برنامه، نگاه جستوجوگرش فوری چرخید و روی جونگکوک نشست. محتوای برنامه خیلی براش جالب نبود پس فقط حرکات جونگکوک رو دنبال میکرد. اینکه چطور به سوالات جواب میداد، میخندید، با دست تتو شدهش توی موهای تیره رنگش دست میکشید و...همه و همه باعث ذوب شدن آبنباتهای شیرین ته دلش میشدن.
درحالی که سرش روی موبایلش خم شده بود و از در پشتی خارج میشد، شروع کرد به حرف زدن با خودش:
_جذابِ خرِ لعنتی. نمیگه اونجوری میخنده یه ملت اینور دوربین جون میدن؟! پس کی دادگاهای سئول میخوان جذابیت این بشرو غیرقانونی اعلام کنن؟! اوف لعنتی، اون دست کوفتیتو نکش توی...صبر کن ببینم!! اون...اون لعنتی چیه روی ابروش؟!با دیدن دو نقطهی براق روی ابروهای آیدولش، چشمهاش گشاد شدن و تقریبا نزدیک بود کف پیادهرو پخش بشه! به موقع جلوی کله پا شدنش رو گرفت و با چشمهای گرد شده به صورت جونگکوک خیره شد. بزاق دهنش رو به سختی فرو برد و برای اینکه از حدسش مطمئم بشه، سمت کامنتهای برنامه رفت و بازشون کرد. با سرازیر شدن میلیونها پیام جلوی چشمهاش، سریع شروع به خوندنشون کرد و با دیدن کامنت مورد نظرش، دست و پاهاش لرزیدن:
«خدای من، جونگکوک اوپا روی ابروش پیرسینگ زده!!!»_صبر کن...صبر کن، صبرکن، صبر کن!!
تهیونگ درحالی که قفسهی سینهش رو چنگ میزد، گفت و کمرش رو به یکی از دیوارهای توی راهش چسبوند. چند نفس عمیق کشید. بعد انگشتش رو مثل مادری که به فرزند خطاکارش اشاره میکنه، سمت صفحهی موبایل گرفت و غرید:
_تو مرتیکهی هاتکیوت، تو!! تو رفتی ابروی لعنتیتو پرسینگ زدی؟! قصد مرگ منو کردی عوضی؟! تو یه قاتل لعنتی هستی جئون!! ازت شکایت میکنم! شکایت!! هه! فکر کردی به همین زودیا میمیرم؟! نخیر جناب! من از بدتر از اینشم جون سالم به در...فــــــاک پیرسینگ زدههههه؟!؟! قلبم دیگه طاقت نداره! امروز آخرین روز این زندگی کونیه!!
![](https://img.wattpad.com/cover/321300319-288-k447094.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
🌺Blooms Melody🌺
Fiksi Sejarahکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...