زمانی که هیونگشیک بعد از چند روز آوارهی کوه و دشت و جنگل بودن به قصر برگشت تا با ملکهی مادر دیدار کوتاهی داشته باشه و دوباره به کوهستان برگرده؛ به محض پا گذاشتن به محیط قصر، جَو رو متشنج دید. جوی که با ورود اون حتی پر آشوبتر شد و جوری پچپچ همه جا رو فرا گرفت که محافظ حتی نیازی به پرس و جو نداشت؛ ظاهرا مقصرین حمله به ولیعهد کار خودشون رو کرده و شایعات کشته و مفقود شدن وارث کشور رو توی تمام سطح قصر پخش کرده بودن!خودش رو به خاطر اینکه از عجله، احتمال پخش شدن شایعات رو نادیده گرفته و فراموش کرده مخفیانه وارد بشه، لعنت کرد چون حالا همه با تنها دیدن محافظ ولیعهد مطمئن میشدن چیزی سر جای خودش نیست! با اینحال بیمعطلی راه اقامتگاه ملکهی مادر رو پیش گرفت. بعد از رسیدن به اقامتگاه و یک دیدار سریع که با نگرانی و عصبانیتهای ملکه مادر به خاطر پخش شدن شایعات و پیدا نشدن اثری از ولیعهد بود گذشت؛ قرار شد گروه بزرگتری برای پیدا کردن وارث کشور روانه بشن.
بعد از اون وقتی که محافظِ خسته با چشمهای گود افتاده از بیخوابی و اخمهای درهم از آشفتگی، از اقامتگاه خارج و به سمت اجتماع افراد ملکهی مادر با یکی از افراد معمتد خارج شد، خیلی ناگهانی راهش با پسرعموهای ولیعهد که هرکدوم از یک طرف به سمتش قدم بذاشتن، سد شد. نفس عمیقی کشید و اخمش عمیقتر شد، نمیدونست چطور اون پسرها با وجود نفرت واضحشون به هم، همیشه همه جا همزمان پیدا میشن! اما این رو میدونست که فعلا نه وقت و نه حوصلهٔ سر و کله زدن باهاشون رو داره!
با اینحال نادیده گرفتنشون جرم بود پس سرجاش ایستاد و به ناچار کمی سر خم کرد. دو پسر زودتر از چیزی که خیال میکرد بهش رسیدن و جیمین به محض رسیدن، دستهای هیونگشیک رو چنگ زد و با نگرانی پرسید:
_حقیقت داره؟! شایعات حقیقت داره؟! بلایی سر پسرعمو اومده؟؟ دوباره؟؟ خواهش میکنم بگو که زندهست!!چیزی تا لبریز شدن اشکهای پسر اشراف باقی نمونده بود و از اونجایی که همین حالا هم مشخص شده بود چیزی راجع به ولیعهد سر جاش نیست، محافظ با سر پایین افتاده جواب داد:
_متاسفانه ولیعهد...توی کوهستان مفقودالاثر شدن!جیمین نفس هین مانندی کشید و نالید:
_اون تازه از مسمویت جون سالم به در برده بود و حالا میگی...میگی...اما قبل از اینکه جملهی پسر به اتمام برسه، یقهی محافظ به سمتی کشیده شد و بلافاصله چنان مشت محکمی روی گونهش نشست که لحظهای تعادلش رو از دست داد و قدمی به عقب برداشت! حتی یک نالهی ریز هم از زبان پسر بلند نشد اما یقهش دوباره توی دست پسرعموی بزرگ ولیعهد فشرده شد و فریادش توی گوشش پیچید:
_با چه جرئتی همچین چیزی رو انقدر راحت به زبونت میاری؟! توئه آشغال وقتی که به اربابت حمله میشد کدوم گوری بودی؟ چرا صحیح و سالم اینجا ایستادی؟!

YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...