🌺Part 66🌺

2.8K 713 2.1K
                                    


می‌خواستم این قسمتو طولانی‌تر بنویسم ولی دیدم طول می‌کشه، نظرم عوض شد گفتم به جاش سریع‌تر آپش کنم براتون. مقدار کلماتش بیش‌تر از پارتای قبلیه ولی خب بیش‌تر جزئیاته به چشم نیاد شاید پس غر نزنید پارت کم بود، باوشه؟ کامنت یادتون نره~✨

🌺~🌺~🌺

جونگ‌کوک حین سریع‌تر کردن قدم‌هاش زمزمه کرد:
_باد...

_هاه؟!

هیونگ‌شیک با گیجی پرسید و ولیعهد حرفش رو کامل کرد:
_باد میاد، هوا جریان داره!

_اما ورودی غار کاملا بسته شده بود!

_دقیقا!

جونگ‌کوک همزمان با رسیدنشون به یک دو راهی، تأیید کرد و ایستاد. با سر به شعله‌ی آتش اشاره کرد و محافظ به وضوح دید شعله سمت یکی از ورودی‌های سنگی کج شده! چشم‌هاش درشت شد و ناباور زمزمه کرد:
_این یعنی...

_امکانش زیاده!

حدس محافظش رو تایید کرد و قبل از اینکه هیونگ‌شیک حتی دهن باز کنه و بگه پس همه باید اون سمتی برن، ذهنش رو خوند و گفت:
_بذار نصف افراد بمونن و راه رو باز کنن. ممکنه اشتباه کرده باشیم و اینطوری زمانمون دو برابر هدر میره!

خیلی زود وارد دالان سنگی که شعله سمتش کج شده بود، شد. محافظ اهمیتی به ذهن گیج شده‌ی سربازان پشت سرش نداد و درحالی که عمیقاً آرزو می‌کرد اربابش مثل همیشه درست گفته باشه و حس ششم خودش هم مثل همیشه بهترین خودش رو نشون داده باشه، پشت سر شاهزاده راهی شد و فقط دستور داد عده‌ای برای باز کرد دریچه غار بمونن و بقیه همراهیشون کنن.

شاهزاده دوم، جوهیوک، هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی در جریانه اما ترجیح برادرش رو همراهی کنه. غار تاریک برخلاف تصور اون‌ها خیلی بزرگ‌تر و طولانی‌تر بود و انتهایی نداشت، سقفش هم به قدری بلند بود که اسب‌ها به راحتی دنبالشون می‌کردن! پشت سر ولیعهدی که با مشعل راهنماشون شده بود، بین دیواره‌های سنگی می‌چرخیدن و اکثرشون هیچ ایده‌ای برای برگشت از اون هزارتوی پیچ در پیچ نداشتن!

تنها صدایی که توی دالان‌ها می‌پیچید، صدای قدم‌هایی بود که با احتیاط برداشته می‌شدن مبادا به تکه سنگی از کف ناهموار غار گیر کرده و صاحبشون رو زمین بندازن! دقایقی به کندی سپری می‌شد و شاهزاده دوم کم‌کم داشت از دنبال کردن برادر ناتنیش و مشعلی که شعله‌هاش هر دفعه به سمتی کج می‌شدن، خسته می‌شد که با ورود به دالانی جدید، باد سردی ناگهان به صورتشون سیلی زد و صدای وزوزی که تا قبل از اون شبیه صدای حشره‌های شبگرد بود، به صدایی آشنایی بدل شد، باران!

قدم‌های ولیعهد و محافظش با این تغییر سرعت گرفتن و بقیه با تعجب دنبالشون دویدن و طولی نکشید که طاقی جلوی چشم‌هاشون پدید اومد که قطعا جزئی از غار نبود چون باران شدیدی اون سمتش می‌بارید و درخت‌ها توی رعد و برقش پنهان و پیدا می‌شدن. همون لحظه که نگاه پر تحسین هیونگ‌شیک روی جونگ‌کوک نشست، جوهیوک بالاخره فهمید که برادرش چرا از کج سوختن یک شعله و احساس وجود باد از جا پریده بود؛ یک سر اون غار طویل به خروجی دیگری منتهی می‌شد و فقط ولیعهد با نشانه‌ای جزئی متوجه این موضوع شده بود!

🌺Blooms Melody🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora