🌺Part 56🌺

3.1K 763 920
                                    


یک عصر دیگه توی جنگل رو به غروب می‌رفت و تهیونگ پای درخت گیلاس نشسته بود. کمرش رو به تنه‌ی نحیفش تکیه داده بود، پاهاش رو توی شکمش کشیده بود و بی‌توجه به شکوفه‌هایی که روی موهاش فرود می‌اومدن، عمیقاً غرق افکارش بود و سعی داشت خودش رو درک کنه. درسته، پسر مو بنفش سعی داشت خودش رو درک کنه! چرا؟

قضیه از این قرار بود که تهیونگ برای شش سال تمام جی‌کی رو دوست داشت. اون پسر امید زندگیش بود و تمام مدتی که در گذشته سپری می‌کرد، ولیعهد و جی‌کی رو با وجود تفاوت‌هاشون، یک فرد واحد می‌دید و خب این واقعیت هم بود چون هر دوشون زندگی یک نفر در زمانی متفاوت بودن! اما حالا متوجه شده بود مدتیه ته ذهنش به شدت ترسیده و نگرانه و وقتی علتش رو توی وجودش جویا شده بود، فهمیده بود از برگشت به زمان خودش می‌ترسه! اما اگر جی‌کی و ولیعهد یک نفر بودن، چرا باید چنین ترسی می‌داشت؟!

اعترافش سخت و دردناک بود اما اگر می‌خواست با خودش صادق باشه، جی‌کی و ولیعهد با وجود یکی بودنشون، برای تهیونگ فرق داشتن! جی‌کی یک هدف دست نیافتنی بود که باعث می‌شد تهیونگ بخواد به خاطرش به زندگیش ادامه بده، اما ولیعهد...تهیونگ این چند ماه با اون پسر زندگی کرده بود و باهاش عشق رو به صورت فیزیکی لمس کرده بود! نه مجازی و نه دست نیافتنی و دور!

و فکر از دست دادن این عشق و محبت واقعی با برگشت به زمان خودش، کابوس غمناکی به نظر می‌رسید چون انگار احساسش به ولیعهد از احساسش به جی‌کی هم واقعی‌تر بود! شاید نمی‌تونست بینشون انتخاب کنه و یکی رو بیش‌تر از اون یکی دوست داشته باشه و در آخر چه با موندن در این دنیا و چه دنیای خودش محکوم به مرگ بود، اما حداقل می‌دونست اگر توی این جهان بمیره، تنها نیست و ولیعهد بعد از مرگش غمگین میشه!

_نه...حالا که فکرشو می‌کنم دیدن اشکات عذاب‌آوره ولیعهد! خوشحالم که جلوی چشمات نمی‌میرم...

با غم زمزمه کرد و از احساس بدش، صورتش رو مثل بچه‌ها پشت زانوهاش پنهان کرد و نالید:
_لعنتی...نه می‌تونم بگم از اومدنم به اینجا پشیمونم، چون لعنت بهش با وجود همه‌ی بدبختیاش، این بهترین دوران عمرم بود! ولی از یه طرف دیگه هم اینکه قراره یهویی بذارمش و برم خیلی بی‌رحمیه! لعنت به من...اصلا لعنت به تو آمور که راجب احساس ولیعهد هشدار ندادی! خود احمقم چرا فکرشو نکردم؟! اه کدوممونو بیش‌تر باید فحش بدم؟! کاش فحش درستش می‌کرد اصلا!!

طرف دیگه، ولیعهدی که تازه از پشت کلبه بیرون اومده بود، چند لحظه ایستاد و از دور موهای بنفش پسر که تنها عضو قابل دیدن سر و صورتش بودن و به خاطر فرو رفتن صورت تهیونگ بین بازو و پاهاش سیخ ایستاده بودن رو تماشا کرد و لبخند کمرنگی بی‌اختیار گوشه‌ی لبش رو بالا کشید. سمت تهیونگ قدم برداشت و به محض اینکه بالای سرش رسید، دستش رو بین تارهای بنفش رنگش فرو برد.

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now