«رنگ» چیزی که مغز کیم تهیونگِ بیست و چهار ساله هیچ تعریفی ازش نداشت! اسمشون رو کم و بیش میدونست؛ اما تمام تصورات ذهنش ازشون، توی طیفی از رنگهای سفید و سیاه و خاکستری خلاصه میشد و واقعا نمیتونست جذابیتی که مردم، فیلم، داستان و افسانهها مدام ازش حرف میزدن رو تصور کنه.
پس زمانی که برای اولین بار موفق شد رنگی به جز خاکستری ببینه، همانند فردی که شاهد پدیدهای فرازمینیه، خشکش زد و کارکرد مغزش برای لحظهای متوقف شد. تا به حال رنگها رو ندیده بود؛ ولی صحنهی پر زرق و برقی که مقابل چشمهاش میدید، اون رو فقط به یاد تعریفهای جیمین از زیبایی رنگها میانداخت و به صورت غریزی فهمید صحنهی عجیبی که مقابل چشمهای بیتجربهش نقش بسته، تعریفی جز رنگهای خارقالعاده نداره!
اما چیزی که حتی از دیدن رنگهایی که تمام عمرش از دیدنشون محروم بود، براش شوکه کنندهتر بود، دلیلی بود که باهاش موفق به دیدن رنگها شده بود و اون دلیل حالا درحال سوراخ کردن صورتش با نگاه خیره و شوکهش بود! جوری که عدسیهای گرد جونگکوک روی چهرهش میچرخید و سعی داشت آنالیزش کنه...ظاهرا زبون اون هم از حقیقت اتفاقی که براشون افتاده بود، قفل شده بود و اون حقیقت چیزی نبود به جز...
_(جیکی...اون...نیمهی گمشدهی منه؟!؟!)
تهیونگ وحشت زده از ذهن شوکهش پرسید اما مغزش مثل یه سیستم قدیمی کامپیوتری که برنامهی بهروزی روش نصب شده باشه، ارور داد. هیچ جوره و هیچ کجای ذهنش نمیتونست این حقیقت رو هضم و کنه و لعنت، اون حتی هنوز با دیدن جونگکوک در دو قدمیش کنار نیومده بود! پس چطور باید چنین موضوع شوکه کنندهای رو باور میکرد و به خودش میقبولوند نیمهی گمشدهی جونگکوکی که همیشه خودخواهانه برای پیدا نشدنش دعا میکرد...تمام مدت خودش بوده!
_(نه، نه، نه...امکان نداره واقعی باشه!!)
بهت زده توی ذهنش زمزمه کرد و لبهاش از سر ناباوری و شوک به سختی تکون خوردن:
_جِی...ن...نگو که...تو...تو هم...؟!؟!ولی هنوز جملهش به اتمام نرسیده بود که جونگکوک جوری که انگار دکمهی بازگشتش به واقعیت رو فشرده باشن، به خودش اومد و ناگهانی از جا پرید و دستش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت. حرکتش انقدر ناگهانی بود که توجه تمام افراد روی سن رو به اون سمت جلب کرد و قلب تهیونگ یه تپش رو از قرارگیری دست محبوبترین فرد زندگیش روی لبهاش، جا انداخت!
جونگکوک اما با درک کاری که کرده بود، سرش رو به سمت افرادی که بهش زل زده بودن چرخوند و به سختی لبخندی روی لبهاش نشوند که فیک بودنش رو فقط هیچولی فهمید که برق قطرات ریز عرق رو روی پیشونی و گردنش از نزدیک دیده بود! اما قبل از اینکه چیزی بپرسه، جونگکوک معذرت خواهی آرومی کرد و با گرفتن شونهی تهیونگ، اون رو آهسته گوشهی سن و دور از دید دوربینها کشید.
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...