🌺Part 15🌺

2.1K 668 1K
                                    

اوایل صبح بود که ناگهان دو لنگه‌ی در آشپزخانه‌ی سلطنتی گشوده و ده سرباز پشت سر فرمانده چویی و محافظ ولیعهد، وارد شدن. سرآشپز چاق با دیدن این صحنه، فوری جلو دوید و با خوشرویی درحالی که دست‌هاش رو از سر استرس به هم می‌مالید، مقابل دو مرد ایستاد:
_چی شما رو به اینجا کشونده اربابان من؟

فرمانده چویی نگاه مرددی به محافظ کنار دستش انداخت، اما هیونگ‌شیک با نگاهی تیز خیره به سرآشپز اعلام کرد:
_دیروز به جون یکی از فرمانده‌ها با سم نیش عقرب سوءقصد شده. دستور بازرسی و پیدا کردن سم اومده. باید تمام آشپزخونه بازرسی بشه چون ممکنه دوباره این سوءقصد این‌بار به جون خاندان سلطنتی اتفاق بیفته!

سمت سربازان چرخید و با صدای بلندی دستور داد:
_همه جا رو خوب بگردید!

سربازان همزمان سری به علامت تفهیم تکون دادن و به سرعت توی آشپزخونه پخش و مشغول گشتن همه چیز شدن. آشپز ترسیده درحالی که سعی می‌کرد حالتی حق به جانب به خودش بگیره، به سمت محافظ چرخید و اعتراض کرد:
_ارباب این بی‌احترامی به حریم آشپزخانه‌ی سلطنتیه! لطفا اینجا رو بهم نریزید! کسی که شربت جناب فرمانده رو مسموم کرد، کسی جز اون جادوگر پست و کثیف نبود! آشپزهای قسم خورده‌ی قصر هیچوقت چنین اهانتی به بزرگان دربار نمی‌کنن!

فرمانده چویی هم با اخمی به حرف اومد:
_این جست و جو بی‌ثمره جناب هیونگ‌شیک. اون پسر نفرین شده خودسر به اقامتگاه منو دوستانم اومد و شربت سمی آورد. مطمئنم تمام نقشه‌ها زیر سر خودش بوده! باید اون رو مجازات کنید نه آشپزهای_...

_از دستور ولیعهد سرپیچی می‌کنید؟!

هیونگ‌شیک با صدای سرد و نگاهی برنده پرسید و فرمانده با دیدنش، به سرعت خفه شد. آشپز که حامی خودش رو از دست داده بود، با نگرانی جلو رفت و سعی کرد محافظ رو منصرف کنه:
_ارباب...لطفا به من گوش بدید! امکان نداره که کسی از ما بخواد_...

_پیداش کردیم جناب هیونگ‌شیک!

سربازی با صدای بلند از توی آشپزخانه داد زد و بیرون دوید. از جلوی چشم‌های گرد شده‌ی فرمانده و سرآشپز رد شد. فوری مقابل محافظ تعظیم کرد و بطری سفالی کوچکی رو مقابلش گرفت و گفت:
_اینه قربان!

هیونگ‌شیک بطری رو از دستش گرفت و بویید. صورتش از بوی زهر در هم رفت و پرسید:
_کجا بود؟

_توی وسایل سرآشپز قربان!

هیونگ‌شیک نگاهش رو از بطری گرفت و اون رو توی بغل فرمانده‌ انداخت. فرمانده بهت زده مایع درون بطری رو بویید و به محض بوییدنش، چشم‌هاش به خون نشستن و سمت سرآشپز چرخید. مرد ترسیده قدمی عقب برداشت و با دیدن شمشیری که توسط فرمانده‌ی عضلانی از غلاف بیرون کشیده شد، ترسیده روی زمین افتاد و زانو زد. دست‌هاش رو به هم کشید و ترسیده و گریان التماس کرد:
_فرمانده، لطفا...لطفا بهم رحم کنید! من همچین کاری نمی‌کنم! مطمئنم برام پاپوش دوختن! لطفا جونم رو ببخشید!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now