_چرا...چرا نجاتم دادی؟
تهیونگ که از تمام اتفاقات افتاده به شدت شوکه بود و از طرفی دوباره در مرز خفه شدن از شدت خجالت زدگی و البته تنها موندن با ولیعهدی بود که شباهت بینظیری به آیدولش داشت، ناگهان اولین چیزی که به زبونش اومد رو پرسید و بلافاصله با فهمیدن اینکه حرف زده، دستش رو روی دهنش گذاشت و نگاه ترسیدهش رو بالا آورد و از بین موهای آشفتهش به جونگکوک خیره شد.
صورت ولیعهد به وضوح در هم رفت و از لای دندونهای به هم چفت شدهش غرید:
_عوض زانو زدن و تشکر برای نجات جونت، واقعا داری این سوال گستاخانه رو از من میپرسی؟!_چ...نه من_...
_دهنتو ببند رعیت!
دهن تهیونگ به سرعت با دستور ولیعهد بسته شد و با زمزمهی بخشبخش شدهش، سرش رو هم پایین انداخت:
_اون نگاه خیره. و بیپروات رو. از. صورتم. بگیر!تهیونگ همه رو به سرعت انجام داد. نه فقط به خاط اینکه فرد بالای سرش ولیعهد بود یا شباهت زیادی به آیدولش داشت، بلکه خودش هم از شدت خجالت وضعیتی که چند دقیقه قبل جونگکوک اون رو درونش دیده بود، توانایی حرف زدن و خیره نگاه کردن رو از دست داد! حتی حالا که فکرش رو میکرد، وضعیت به قدری خجالتآور بود که تواناییش رو داشت به خاطرش گریه کنه! اگر به جای ولیعهد، آیدولش اون رو حین عمل عقیم شدن با روشهای ابتدایی چوسان دیده بود، توی زدن رگش با تیغ بدریخت طبیب ذرهای تأمل نمیکرد!
_توی دِه کورهای که به دنیا اومدی بهت تشکر و قدردانی رو یاد ندادن؟!
صدای سرد ولیعهد، تن پسر مو بنفش رو لرزوند و باعث شد بیشتر خودش رو جمع کنه. دستهاش رو دور پاش حلقه کرد، سرش رو پایینتر انداخت و به زور زمزمه کرد:
_م...ممنونم._هیچ میدونی به خاطرت از چه قانون مهمی گذشتم؟ چیزی که هیچکدوم از اشراف به هیچ وجه حق سرپیچی ازش رو ندارن! اونوقت تمام تشکرت همینه؟! ممنون؟! اون هم با لحنی که انگار هم سطح ولیعهد سرزمینتی؟! همین حالا زانو بزن و درست طلب بخشش و تشکر کن قبل از اینکه از تصمیمم برگردم!
تهیونگ بدون مکث زانوهای جمع شدهش رو همراه دستهاش روی زمین گذاشت، سرش رو خم کرد و لب باز کرد که تشکر کنه، اما اونقدر گیج و آشفته بود که هیچ نظری نداشت چطور باید تشکری در شأن یک اشرافزاده انجام بده، پس باز هم زمزمه کرد:
_ممنونم...ولیعهد چند لحظه با اخم کمرنگی به سر پایین افتادهی پسر خیره موند و در آخر نفسش رو فوت کرد:
_واقعا از یه رعیت بیسواد چه انتظاری دارم؟!تهیونگ حتی متوجه جملهش نشد، بدنش همچنان از بلایی که چند دقیقه قبل قرار بود به سرش بیاد، میلرزید! هرچند لرزش بدنش برای ولیعهد جوان اهمیتی نداشت. با نگاه بیحسی سر تا پای پسر روی زمین رو از نظر گذروند و سری از روی تأسف تکون داد:
_باید خیلی چیزها یاد بگیری! هاه...حتی فکر کردن به دردسرهای راه دادنت به دربار، سرم رو به درد میاره!
DU LIEST GERADE
🌺Blooms Melody🌺
Historische Romaneکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...