اوایل تابستان بود اما برای شروع تابستان، روز گرمی در پایتخت به شمار میرفت. خورشید با اشعههای طلایی رنگش همه جا رو روشن کرده بود و نسیم نسبتا گرمی میوزید. با اینحال اشرافزادهای جوان ترجیح داده بود از اتاقش بیرون بیاد و زیر درختهای میوهی حیاط بزرگ عمارتشون بشینه و به سرگرمی مورد علاقهش، یعنی نقاشی بپردازه.
چند متر اون طرفتر از اشرافزادهای که زیر سایه درختها روی تختی چوبی نشسته و با آرامش بین رنگها و کاغذ و قلمش گم شده بود، مرد تیره پوشی با یک چشم زخمی و شمشیر، در سکوت ایستاده بود و به نظر نمیرسید با لباسهای کلفت و همیشه پوشیدهش، گرمش باشه! در عوض نگاهش رو زیر چشمی به اشرافزاده دوخته بود.
هانبوک نازک پسر اشراف از روی شونهش پایین سر خورده بود. موهای تیره رنگش رو کاملا بالای سرش برده و جمع کرده بود، جوری که گردن و شونههاش کاملا برهنه بود. دورش رو گل و سبزههای آبپاشی شدهی خنک گرفته بودن. حتی شربتی تابستانی و خنک کنار دستش قرار داشت تا ازش بنوشه و با تمام اینها، هنوز هم لپهای برآمدهش از گرما گل انداخته بودن و لبهای درشتش هر چند دقیقه یکبار، به دستهای عرق کردهش، فوت میکردن تا کاغذ و نقاشیش رو خراب نکنه.
_حتما باید اون چشم زخمیت رو کاملا از کاسه در بیارم تا یادت نره که نباید دزدکی بهم خیره بشی؟
پسر اشرافزاده خیلی ناگهانی، اما با آرامش تمام گفت و قلمش رو کنار نقاشیش پایین گذاشت. محافظ که مچش گرفته شده بود، به سرعت نگاهش رو پایین انداخت اما میدونست که دیگه فایدهای نداره و اربابش قرار نیست ازش بگذره و این فکر با صدا زده شدن اسمش، براش قطعی شد.
_بیا اینجا یونگی.
جیمین بدون نگاه انداختن به سمت محافظ، دستور داد و پسر تیرهپوش اطاعت کرد. شمشیرش رو گوشهای گذاشت و به سمت تخت رفت. از اونجایی که میدونست اربابش از اینکه از بالا بهش خیره بشه متنفره، جلوی تخت زانو زد و با سر پایین افتاده منتظر موند. هرچند که با دستور بعدی، مجبور شد حالتش رو عوض کنه.
_تا حالا که خوب براندازم میکردی، حالا هم سرت رو بالا بیار!
پسر اشراف دستور داد و خونسرد به بالا اومدن سر محافظ، خیره موند. با نمایان شدن چشمهای تیرهی محافظ، جیمین ابرویی بالا انداخت. دستش رو سمت گیرهی موهاش برد و با در آوردنش، اجازه داد آبشار موهای تیره رنگش روی شونههاش سر بخوره. موهاش رو با پشت دست به نرمی از روی گردنش عقب به هل داد؛ اما همین حرکت باعث شد هر دو طرف یقهی هانبوک یاسی رنگش پایین بیفته و شونههای برهنهش بیش از قبل به نمایش در بیان.
خودش رو لب تخت کشید و پاهای برهنهش رو از لبهش آویزون کرد و رانهای پرش رو روی هم انداخت. دستهاش رو به عقب تکیه داد و سرش رو کج کرد. از بالا به محافظش خیره شد و کف برهنهی یکی از پاهاش رو روی سینهی پسر کشید. با حبس شدن نفس محافظی که تمام مدت به تکتک حرکات پر نازش خیره شده بود و حتی پلک نمیزد، نیشخندی روی لبهای حجیمش نقش بسته.
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...