🌺Part 29🌺

2.3K 691 1.6K
                                    

اون روز صبح تهیونگ با احساس خفگی از خواب پرید. نمی‌دونست اثر زیاد کار کردن و مراقبت دو روزه از ولیعهده یا یک روز کامل خوابیدن، اما گلبرگ‌هایی که مدتی می‌شد اثری ازشون نبود یکدفعه تصمیم گرفتن خودی نشون بدن و اون رو با سرفه و احساس گیر کردن چیزی توی گلوش، از خواب بیدار کنن.

البته اینکه بعد از سرفه‌ کردن و بیرون پروندن چند دونه گلبرگ همچنان ترسیده بود، فقط به احساس خفگی ناگهانی ربط نداشت، بلکه یادآوری صحنه‌های کابوسی که دیده بود و هنوز احساس وحشتناکش توی تنش چرخ می‌زد، باعث شده بود همونطور که به لحاف نازکش چنگ زده و به گلبرگ‌های صورتی خیره‌ست، نفس‌نفس بزنه و ترسیده سرجاش باقی بمونه.

_پری جون؟

نامجون که تازه وارد اتاقک شده و ظاهرا با قصد بیدار کردن تهیونگ به اونجا پا گذاشته بود، با دیدن بدن جمع شده‌ی پسر، با احتیاط صداش زد و وقتی که سر تهیونگ بالا اومد و صورت خیسش نمایان شد، چشم‌های پسرک پادو گرد شدن و سریع بقچه‌ی توی دستش رو پایین انداخت و کنار پری مو بنفشش روی زمین نشست:
_چی...چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟!

_اون...مرده بود...

تهیونگ با صدای لرزونی گفت و باعث درشت شدن چشم‌های پسر شد. هرچند بدون توجه به نامجون شوکه، بی‌حواس به بدن پسر کنارش خیره شد با صدای لرزونی ادامه داد:
_مرده بود...هواپیماش سقوط کرده بود...جی‌کی توی اون هواپیما سوخته...

جملاتش نصفه موند. چشم‌های خیسش رو توی اتاقک کوچک خوابگاه خواجه‌ها که متعلق به خودش و نامجون بود، چرخوند و فکر کرد خواب دیده و باید ترسش رو دور بریزه. ولی وقتی چشم‌هاش رو بست و نفس لرزونش رو بیرون داد، قطره‌ی شور دیگه‌ای با یادآوری بدن زخمی و سوخته‌ی جونگ‌کوکِ کابوسش، روی گونه‌ش چکید و پوستش رو خط انداخت. نامجون ترسیده شونه‌های پسر رو گرفت:
_چی شده؟ کی مرده؟ چرا اینطوری شدی؟

تهیونگ بینیش رو بالا کشید و اشک روی صورتش رو با کف دست پاک کرد. مژه‌های خیسش رو از هم فاصله داد و با صدای خشداری رو به پسر گفت:
_چیزی نیست. هیونگ فقط کابوس دیده نامجونا...یه کابوس خیلی ترسناک!

_خدایا ترسیدم پری. قلبم داشت میومد توی دهنم، فکر کردم یه بلایی سر نیمه‌ت یا دوستات یا ولیعهد یا هرکسی اومده! زیاد کابوس می‌بینی؟ می‌خوایی برات یه دمنوش درست کنم که شبا راحت بخوابی؟

تهیونگ سعی کرد لبخند بزنه، ولی با شنیدن حرف نامجون راجع به اینکه نیمه‌ش صدمه دیده باشه، موفق نشد. فکر اینکه اون هر زمان امکان داشت بی‌خبر به جهان خودش برگرده اما نزدیک دو ماه وقت تلف کرده بود و هنوز با ولیعهد رابطه جنسی نداشت و ممکن بود بدون اینکه در این امر موفق بشه، به زمان خودش بره و واقعا بدن سوخته‌ی نیمه‌ش رو تحویل بگیره، تمام تنش رو می‌لرزوند و دوباره ترس بود که توی سلول‌های تنش لونه کرد.

🌺Blooms Melody🌺Onde histórias criam vida. Descubra agora