🌺Part 48🌺

2.2K 756 520
                                    


🌺یه نکته خیلی مهم که انگار بعضیا متوجه‌ش نشدن:
ملکه مادر:مادربزرگ ولیعهد و مادر امپراتور
ملکه: مادر دوتا شاهزاده بعدی
قاطیشون نکنید! کسی که به تهیونگ برخورد کرد و دمنوشو بو کشید ملکه بود، کسیم که پارت قبل سعی کرد توی جلسه از جایگاه ولیعهد دفاع کنه ملکه مادر بود، اوکی؟

🌺~🌺~🌺

تهیونگ احساس می‌کرد تمام تنش درحال آب شدن توی وانی از مذابه! پوستش می‌سوخت، سرش از گرما درحال انفجار بود و پلک‌هاش انگار ذوب شده بودن چون جوری به هم چسبیده بودن که حتی یک میلی‌متر هم از هم باز نمی‌شدن! توی اون گرمای نفس بندآور که سینه‌ی بیمارش رو سنگین کرده بود، به جای تاریکی پشت چشم‌هاش، تهیونگ فقط یک رنگ می‌دید، قرمز! اسم رنگ خون همین بود، نبود؟!

قرمز، قرمز و قرمز. قرمزی خونی که تمام هیلکش رو پوشونده بود‌. دریاچه خونی که مال خودش نبود؛ از یک طرف از لب‌های معشوق دوست داشتنیش جاری بود و طرف دیگه از گردن بریده‌ی خواجه‌ای می‌رفت که درست جلوی چشم‌هاش کشته شده بود! ولی حالا که بیش‌تر دقت می‌کرد پاهای خودش هم خونریزی داشتن! همینطور دست و بازوها و کتف‌های کتک خورده‌ش! تهیونگ هیچوقت تصور نمی‌کرد رنگ‌های جادویی بتونن روزی براش منزجر کننده نمود پیدا کنن، اما انگار هیچ چیز توی این جهان همیشگی نبود که حالا «قرمز» انقدر تنفر برانگیز به نظر می‌رسید!

_نه...اون...نکشش...نمیر...نه...جی‌کی...لطفا...

زیر لب زمزمه‌ای هذیون مانند می‌کرد که خود متوجه‌ش نبود. مغزش اون زمان فقط برای ساختن صحنه‌های کابوس مانند کار می‌کرد و نفسش رو از ترس می‌برید اما پلک‌هاش همچنان با سماجت سر جای خودشون چسبیده بودن و میلی‌متری جا به جا نمی‌شدن. شاید پلک‌هاش می‌دونستن اگر از هم فاصله بگیرن و صاحب چشم‌ها بفهمه زندگیش از کابوس توی خوابش هم ترسناک‌تره، قراره از غم و درد و ترس دوباره دریای شور کوچکی رو داخلشون راه بندازه و از این اتفاق جلوگیری می‌کردن!

همه چیز داشت توی اون کوره‌ی استخون‌بندی شده هر لحظه طاقت‌فرساتر می‌شد که ناگهان بین اون همه داغی و کابوس، تهیونگ سرمایی رو روی سینه‌ش حس کرد که تمام تنش رو به لرزه انداخت. خنکی مطبوعی بود اما لرز باعث شد تنش رو با بی‌جونی عقب بکشه، هرچند که با گرفته شدن پشت گردنش موفق نشد و با دوباره کشیده شدن خنکیِ خیسی روی تنش، زیر لب از بی‌چارگی نالید.

_هیشش، آروم باش پری. من اینجام. حالتو خوب می‌کنم. می‌شنوی؟ دیگه تنها نیستی، من پیشتم.

زمزمه‌های آشنایی توی گوشش پیچید که مغز درحال جوشش متوجه هویت فرد پشتش نشد اما با شنیدنش انگار که راه نجاتی توی اون برزخ ترسناک پیدا کرده باشه، گردنش رو به پایی که زیر سرش قرار گرفته بود فشرد و با قرار گرفتن دست خیس و خنکی روی پیشونیش، اشک‌هاش روی صورتش جاری شدن و هق‌هق کرد.

🌺Blooms Melody🌺Onde histórias criam vida. Descubra agora