𝟹𝟷

358 47 1
                                        

برای اولین بار مجبور شدم نامزدم برای صبحانه به یه کافه دعوت کنم

مکانی که همیشه جیمین به اونجا می‌بردم
اون الان اینجا کنار من نیست
اما بوی پنکک شیرین و نقاشی های کلاسیک روی دیوار من رو به یادش میندازه
وقتی شروع به خوردن قهوه کردیم
میهو بحث با زندگی شخصیش شروع کرد
چیزی که کمترین علاقه ای به شنیدنش نداشتم
فقط سرم تکون میدادم
خودخواهی بود اگه حس واقعیم بهش نشون میدادم
ما هیچ سنخیتی باهم نداریم
من این امروز نفهمیدم
روزهای قبلترش هم همینطور بود
روزهایی که تو روبروم می نشستی
کاملا متفاوت بود
تو قهوه ات میچشیدی و از داستانات میگفتی
داستان‌هایی که کاراکترهای اصلیش دیوانه وار عاشق بودند
درست یکی مثل من
هیچوقت نتونستم بهت بگم
من تو رو می‌پرستیدم
الانم هم همینطوره
حتی اگه ساعت ها پشت میز بشینی و حرف بزنی
من از این رویداد خیره کننده خسته نمیشم
فقط همین یک لحظه کافیه
تا واسه چشمهای قشنگت بمیرم
کاش دوباره اون صحنه ها تکرار میشد
کاش..

[تهیونگ]

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞Where stories live. Discover now