𝟺𝟹

321 45 0
                                        

وسیله ی‌ زیادی برای نقل مکان ندارم، جز چند تا چمدون لباس و وسایل برقی که به اصرار مادرم با خودم آوردم ولی قرار نیست با خودم ببرمشون

قراره روی پای خودم بایستم پس همه چیز با سلیقه ی خودم میخرم
نیازی نیست به همه ی دنیا نشون بدم مستقل شدم همین که آوازه اش به گوش خانواده ام برسه کافیه
اینطوری شاید بابا یکم دوسم داشته باشه ولی اهمیتی نداره چون دیگه دیر شده
من دنبال گرفتن توجهش نیستی
نه وقتی که با حقارت از خونه بیرونم کرد
یه چیزایی قرار نیست فراموش بشن
اتفاقاتی که برای همیشه در مغزم هک شدن
فقط با مردن که از یاد میرن
اه..احساس سبکی میکنم
تا حالا این حس نداشتم
همیشه از خودم میپرسیدم مستقل بودن چه شکلیه؟
میتونم با نبود پدر و مادرم کنار بیام؟
بدون اونا چطور میتونم به زندگی ادامه بدم؟
اما همه چیز به مرور عادی میشه
یعنی پدرم این راه برام باز کرد
وابستگیم به کلی از بین رفته
راستش تنها بودن چیز بدی هم نیست
کل روز کنار خودم سپری میکنم
هرروز صبح بعد از خوردن قهوه ام بیرون میرم
و بدون نگرانی برای وعده‌ی غذایی بعدی در شهر قدم میزنم
چون کسی منتظرم نیست که به خاطرش برگردم

[جونگکوک]

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞Onde histórias criam vida. Descubra agora