𝟺𝟼

291 44 0
                                        

نمیدونم چطور تونستم پیشنهادش قبول کنم!

شاید به خاطر فراموش کردن گذشته بود یا نه ارتقای شغلی
هیچوقت در زندگیم قصد بازی کردن با احساسات بقیه رو نداشتم، اعتبار، آینده یا ابرو در الویت زندگیم نبودند الان هم چیزی تغییر نکرده
من رابطه با دختری رو شروع کردم که خودش میخواست با من باشه
چند روزی از ارتباطمون میگذره
بیشتر وقتا باهم تلفنی حرف میزنیم، زمانی که سرکارم در استودیو همدیگه رو می بینیم
احساس میکنم داریم خط قرمزا رو رد میکنم، تازگیا مخفیانه و به دور از چشم بقیه دستم میگیره
درسته گرم و بافت نرمی دارن اما چیزی حس نمیکنم
قلبم به تندی نمیزنه
کاملا خونسردم
درست مثل کسی که با دوست معمولیش بیرون می‌ره
نمی‌دونم چطور باید این موضوع رو باهاش درمیون بذارم
ناراحت میشه
گریه میکنه
به پدرش همه چیز میگه
زندگی من به تصمیم اون دختر گره خورده
مغزم واسه فکر کردن به این مسائل زیادی سنگینه
چرا باید به خاطر نگهداشتن کارم با سانا در رابطه بمونم؟
درسته بهم خوش میگذشت
وقتی باهاش بودم احساس تنهایی نکردم
ولی من نمیخوامش
کاش این بفهمه!

[جونگکوک]

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora