درست وسط سالن متوقف شدم، در اصل این جیمین بود که دستش از بین انگشتام بیرون کشید. با کلافگی به موهاش چنگ زد و با چشمهای بی رحمش بهم خیره شد. دوست داشتم اولین جمله اش پرسیدن حالم باشه اما بیش از حد ساده بودم نه؟
"چرا برگشتی؟"
نگاهم به زمین دادم و لب پایینم گاز زدم. چرا برگشتم؟فکر نمیکردم روزی برسه که عشقم همچین سوالی ازم بپرسه. راستش رو بخوای ناامید شدم.
"دلم برات تنگ شده جیمین"
سالن با صدای خنده های بلندش پر شد. یک لحظه غافلگیرانه بهش نگاه کردم، در حالیکه چیز خنده داری نگفته بودم. دست دیگرم جلو بردم، لبهای قرمز رنگ جیمین مجبورم میکرد لمسش کنم. اما در کمال ناباوری سرش عقب کشید و با اخم بهم خیره شد.
"چه غلطی داری میکنی؟"
"تو..دلت واسم تنگ نشده؟"
آروم زمزمه کردم، در صدام غم بود. در قلبم وزنه ی سنگینی رو حس میکردم. شاید با گفتنش اروم میشدم شایدم فقط باعث میشدم جیمین بیشتر ازم متنفر بشه. هیچ چیز تحت کنترل من نبود، به تقدیر شومم سپردمش.
"بعد از اینهمه مدت برگشتی که چی بشه؟حتما میخوای عروسیت دعوتم کنی"
با چشمهای برنده اش بهم خیره شد. منتظر یک جواب واضح از سمتم بود. نفس عمیقی کشیدم و همزمان دست معلق در هوام با تردید عقب بردم.
"فقط میخواستم یبار دیگه ببینمت. جیمین من.."
"تو چی کیم تهیونگ؟میفهمی باهام چیکار کردی؟چطور تونستی بهم خیانت کنی لعنتی؟چطور..."
حلقه شدن قطره های اشک دور چشماش دیدم. جیمین من داشت گریه میکرد و من مسببش بودم. به خاطر این اتفاق هرگز خودم نمیبخشیدم.
"بذار توضیح بدم. اونطور که تو فکر میکنی نیست"
شاخه های گل روی زمین انداختم. من انقدر هم در مقابلش قوی نبودم که بتونم گریه هاش ببینم. تنها چیزی که میخواستم اروم شدنش بود. هنوز شانه ای داشتم که جیمین بهش تکیه کنه، هرچند من رو به چشم یک غریبه میدید، غریبه ای که در شوق بو کشیدن عطر تنش میسوخت.
"از خونه ی من برو بیرون و دیگه برنگرد. همه چی بین ما تموم شده"
با انگشتش به سمت در اشاره کرد. چند ثانیه در سکوت فرو رفتم. باور کردنش سخت بود اما انگار برای همیشه از زندگیش حذف شده بودم. دست های مشت شده ام در جیبم فرو بردم و با قدمهای شمرده عقب رفتم.
"مین محض رضای خدا به حرفام گوش کن"
"نمیخوام، برو بیرون"
نفسی از سر کلافگی کشیدم. به یقه ی لباسم چنگ زدم و دکمه ی اولش باز کردم. گرمای خونه تقریبا متعادل بود پس چرا همچین احساسی داشتم؟از درون میسوختم, اتشی که فقط جیمین توانایی خاموش کردنش رو داشت.
"باشه...هرچی تو بگی"
بغضم به سختی قورت دادم. برخلاف میلم بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم. حضورم فقط باعث میشد جیمین اسیب ببینه. لبهام روی هم فشار دادم و در حالیکه اخرین نگاهم حواله اش میکردم پشت در ایستادم.
"من میرم جیمین اما قول نمیدم برنگردم. شاید یه روز راضی بشی به حرفام گوش بدی"
لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست در حالیکه جیمین برای دیدنم حتی سرش رو هم بالا نیاورد. این اخرین ارزویی بود که براورده نشد. بیصدا و همراه قلبی شکسته از واحدش بیرون رفتم. راهرو خلوت بود، سرم به در تکیه دادم و پلکام روی هم گذاشتم. قطره های اشک دور چشمام حلقه زد. وقت گریه کردنم رسیده بود، خوشحال بودم که کسی در راهرو نبود تا شاهد موقعیت ترحم برانگیزم باشه.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞
Любовные романы﴿اَز مَـــنـ بــِـه تُــــو﴾ جیمین بعد از دریافت کارت نامزدی تهیونگ احساس پوچی میکنه. میخواد از همه چیز فاصله بگیره حتی از آدمهای اطرافش. بخاطر همین به ساختمانی جدید نقل مکان میکنه و در اونجا با همسایه ی مرموز و تتودارش اشنا میشه. *** فصل اول[کامل...
