𝟼𝟿

269 46 0
                                        

سمی ترین لحظات زندگی میتونه وقتی باشه که کراشت میبوسی و درست در لحظه ای که به گرمای لبهای خیسش روی خودت عادت کردی تلفنت زنگ بخوره
تا پایان فیلم نزدیک به ده بار همدیگه رو بوسیدیم
البته لحظات عاشقانه ی زیادی هم با داشتیم
من سعی میکردم مشتی از پاپ کرن در دهنش فرو کنم
و جونگکوک با لبخند خرگوشیش تمامش با ولع میجوید
خدای من..اون درست شبیه یه خرگوش کوهی به نظر میرسید که از دست ادمیزاد غذا میخورد
اما حیف که قرارمون نیمه تموم باقی موند
من همه چیز در مورد تماس خواهرم به جونگکوک گفتم
نمیتونستم افکارش بخونم ولی ناراحت به نظر میرسید
چشماش که این نشون میدادند
راستش دوست داشتم ازم بخواد تا خونه همراهیم کنه
در حالیکه هیچ کلمه ای که بتونه یکم بهم امید بده از دهانش بیرون نیومد
شاید هم دلخور بود
منم همین حس نسبت بهش داشتم
با ناامیدی ازش فاصله گرفتم
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود روز خاص هردومون بهم بزنه
سرعت بیشتری به قدم‌هام دادم
تنها چیزی که میخواستم دور شدن از ساختمان سینما و جونگکوکی بود که اخرین لحظه رو در سکوت گذروند
اما در نهایت طاقت نیاوردم
به سمتش برگشتم
پایان قرارمون همراه شد با داغترین بوسه ای که توجه بقیه رو به خودش جلب کرد
دست های بزرگش روی کمرم نشست
با فشار نسبتا محکمی بیشتر بهم چسبیدیم
من گرمای بدن جونگکوک دوست داشتم
و همینطور حس امنیتی که بین بازوهاش بود
چند دقیقه در همون حالت باقی موندیم
نفس کم اورده بودیم اما لبهای همدیگه رو رها نکردیم
چیزی که در حال تجربه کردنش بودم فراتر از یه علاقه ی ساده بود
دوست داشتنی بود و مبهم
تهیونگ من
میدونی چه اسمی میشه روش گذاشت؟

[جیمین]

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞Where stories live. Discover now