𝟺𝟸

247 45 1
                                    

دقیقا پانزده روزی از آخرین خاطره ای که نوشتم میگذره

نمی‌خواستم اینهمه مدت دست به نوشتن نبرم ولی سرم واقعا شلوغ بود
فتوشاتی که در موردش حرف زده بودم، یه عکس ساده روی ابمیوه بود اما همین باعث شد دیده بشم
خیلی خوشحالم
یه کمپانی مشهور تبلیغاتی بهم پیشنهاد کار با مزایا رو داد، بهونه ای برای رد کردنش نداشتم
نصف بیشتر پول قرارداد به حسابم واریز شده، باهاش میتونم یه خونه تقریبا بزرگ بخرم
بهش چی میگن؟خوش شانسی؟
فکر نمیکردم یکی از اونا بشم
آدمهایی که در نیمه اول راهشون به جایی میرسن
هنوز تلاش زیادی نکردم
وقتی تمام شهر پر بشه از عکسهای تبلیغاتیم
پدر و مادرم با دیدنشون بهم افتخار میکنن
حتی دوست دختر سابقمم سعی میکنه بهم دسترسی پیدا کنه
اما کی اهمیت میده؟
حتی اگه نصف ثروت دنیا رو هم در حسابم داشته باشم حتی یک وون هم بهشون نمیدم
کسایی که قلبم شکستن
دیگه جایی در زندگیم ندارن

[جونگکوک]

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞Where stories live. Discover now