𝙹𝚒𝚖𝚒𝚗 𝚜𝚒𝚍𝚎 𝚜𝚝𝚘𝚛𝚢 𝟷

474 73 6
                                        

در رستوران به اون بزرگی تقریبا میشد گفت همه ی چشمها روی ما بود،‌ نگاه کوتاهی به سرتاپام انداختم و گوشه ی لبم از خجالت گزیدم.

فکر میکردم قراره یه جای درب و داغون یا یکی از رستورانهای پر از سوسک پایین شهر غذا بخوریم ولی این مکان درست در بهترین نقطه ی‌ ایته وون قرار داشت.

و من چقدر احمق بودم که قرارمون ساده گرفتم بودم و با یه دست لباس ورزشی و دمپایی پلاستیکی پا به همچین رستوران گرانقیمتی میذاشتم. احساس میکردم بقیه به ترکیب فاکی که داشتیم می‌خندیدند اما فاصله ی‌ زیاد نمی‌ذاشت صداشون بشنوم.

آقای تتو جلوتر از من راه میرفت، شاید در این مدتی که باهم بودیم بیشتر از دو بار به صورتم نگاه نکرده بود. دیگه نمیتونستم پاهام حرکت بدم، کنار یه میز خالی وایستادم و نگاهم به شست پاهام دوختم که از شدت فشار ناخواسته‌ به کف دمپایی قرمز شده بودند.

هر چقدر که می‌گذشت فاصله ی‌ بینمون بیشتر و بیشتر میشد طوریکه دیگه صدای قدمهاش نمیشنیدم، حالا دیگه تنها شده بودم و میتونستم بهتر نفس بکشم ولی فقط چند ثانیه طول کشید چون آقای تتو روی پاشنه ی‌ پا چرخید و دوباره به سمتم قدم برداشت.

"مشکلی پیش اومده؟"

چشمهای درشت اما بی روحش بهم دوخت، برای فرار از نگاه‌های معذب کننده اش به لبه ی صندلی چنگ زدم و هر طوری که بود روی پاهام وایستادم.‌‌ نمی‌دونم چی باعث ضعفم شده بود, گرسنه بودم یا روبرو شدن با چیزی که انتظارش نداشتم من رو به این حال و روز انداخته بود.

"نه آقای تتو! میبینی که میتونم راه برم پس مشکلی هم نیست"

یه خط خالی درست وسط ابروهاش بود، به خاطر همین پرش ابروهاش که ناشی از تعجبش بود یکدست نبود.

"آقای تتو؟"

دستش رو وارد جیب شلوارش کرده بود، از اول هم با این ژست وارد رستوران شد حتی به خودش زحمت تکون دادن دستاش هم نداد. کمی جلوتر اومد و با چشمهای پر ابهامش بهم خیره شد.

"خب..راستش اسمت نمی‌دونستم"

انقدر به خیره شدن بهم ادامه داد تا اینکه مجبور شدم به سوالش جواب بدم.

"اسمم نمی‌دونستی می‌تونستی بپرسی نه اینکه چیز دیگه ای صدام کنی"

دو تا خط کمرنگ دیگه بین ابروهاش ظاهر شد. آقای تتو ظاهر جذابی داشت به خصوص وقتی کت و شلوار گرون قیمتش رو پوشیده بود اما اخم کردنش جذابیتش رو چند برابر میکرد، می‌دونم اگه دوست پسرم بود میخواستم تمام روز عصبانی باشه و شبیه پیرمردهای عصا قورت داده به نظر برسه.

"منظوری نداشتم همسایه"

با خجالت دستی به گردنم کشیدم. اتمسفر بینمون فوق‌العاده سنگین شده بود، در عین حال هیچ سوژه ای نبود که من رو از دست سوال پیچ شدن نجات بده.

"آقای تتو، همسایه یا هر کوفت دیگه ای که به ذهنت میرسه صدام نکن. فقط بهم بگو جونگکوک"

جونگکوک؟ اسمش زمزمه کردم و اون بهم نگاه کرد. انقدر غرق هجی کردنش بودم که متوجه برگشتنش نشدم.

𝚏𝚛𝚘𝚖 𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞حيث تعيش القصص. اكتشف الآن