نویسنده:
لیام با لبخند به طرف دیلن چرخید و آروم گفت:《 آفرین! کارت عالی بود. کم کم داری پخته عمل میکنی.》 دیلن بهش چشم غره زد و از لای دندون هاش جواب داد:《 منو درست مثل خودت تبدیل به یه حیوون کردی! من احمقم که به حرفای تو گوش میدم.》 و به استیج که هر لحظه ممکن بود اسمشو به عنوان اهدا کننده صدا کنن، نگاه کرد.
لیام یقه پیرهنشو صاف کرد و گفت:《 عاقل شدی که به حرفم گوش میدی!》 دیلن با کلافگی پشت گردنشو خاروند و چشماشو ریز کرد:《 پس کی صدام میکنن؟》 و با بلند شدن صدای کسایی که طرف دیگه اتاق بودن و دور دارسی رو پر کرده بودن، ابروهاش رفتن بالا.
اون و لیام جفتشون به طرف سر و صدا برگشتن. دوستای دارسی دورشو احاطه کرده بودن و دائم جملاتی مثل "دارسی حالت خوبه؟"، "چت شد یهو؟" یا "دارسی نفس عمیق بکش" رو بر زبون میاوردن.
دیلن سعی کرد با نگاهش راهی از بین اون دوستای جیغ جیغو پیدا کنه و دختری که دو ماهه درست حسابی ندیدتش و یک کلمه باهاش حرف نزده رو بهتر ببینه.
از دست اون دختر ناراحت بود؛ همش از خودش میپرسید دارسی چرا بهش زنگ نزده یا حتی جواب تلفن خود دیلن رو هم نداده؟ ولی بیشتر از اون، خودشو سرزنش میکرد.
خودشم میدونست یه جای کار میلنگه. دارسی خیانت کار نیست و خیلیی عجیبه که تا حالا حتی یک بار سعی نکرد از خودش دفاع کنه؛ اما هیچ مدرکی پیدا نمیکرد به جز یه باور قدیمی که فکر میکرد دارسی رو میشناسه...
هیچکدوم از این شک و تردید ها این حقیقت که دلش به شدت براش تنگ شده بود رو عوض نمیکرد... با دیدن دوباره دارسی قلبش مثل روز اولی که صداشو شنیده بود، میتپید...
صدای داد و فریاد دوستای دارسی لحظه به لحظه اوج میگرفت و باعث میشد ابرو های دیلن بیشتر توی هم فرو برن و دلش بیشتر بهم بپیچه. با خودش فکر میکرد "نکنه دارسی مریضه؟" و بعد با این فکر که "اگه مریض بود که مراسم رو شرکت نمیکرد" گیج تر میشد.
نگرانی مثل ماشین چمن زنی آرامش دیلن رو از ته میزد و باعث میشد استرس عجیبی بگیره. "نکنه دارسی از واکنش منه که اینجوری شده؟ اوه نه اون قوی تر از این حرفاست... به علاوه اون حالا حتما از من متنفره..."
یه دفعه صدای افتادن یه چیزی به گوش رسید. لیام و دیلن جفتشون زمین رو نگاه کردن و با دیدن جایزه ای که روی زمین افتاده چشمشون گرد شد...
حالا به نظر میرسید حتی لیام هم کمی نگران شده...با دیدن بدن دختری که حالا کف زمین افتاده و دوستاش بالای سرش دائم صداش میکنن، قلب دیلن انگار از کار افتاد و بی اختیار به طرفش قدم برداشت...
هنوز دو قدم نرفته بود که لیام آرنجشو گرفت و متوقفش کرد:《 هیچ میفهمی داری چی کار میکنی؟》 دیلن به دست لیام که آرنجشو گرفته بود مثل یه چیز چندش نگاه کرد و گفت:《 بله میفهمم. میخوام برم ببینم چرا...》
YOU ARE READING
Lilium
Romanceتنها صداست که جاودان است و امان از صدای تو که ابدی شد در گوش من! [hollywood fiction] [Minor sexual contact]