یک هفته گذشت. با این که یه حسی ته دلم می گفت دیگه قرار نیست صداشو بشنوم، اما باز هم صبر کردم. باز هم هر روز به حیاط می رفتم. هی پیش خودم می گفتم شاید فقط امروز نتونسته بیاد... شاید مشکلی براش پیش اومده... شاید سرما خورده...
روز هشتم بود که دیگه صبرم لبریز شد. کلافه بودم. باید پیداش میکردم. یعنی به غیر از این که در خونه شون رو بزنم راه دیگه ای هم وجود داره؟ باید داشته باشه!
توی آینه ی اتاقم به خودم نگاه می کردم و تو فکر بودم. این دختر مرموز یه معماست. یه معما که رنگ واقعیت پیدا کرده. معمایی که خوانندگی رو خیلی خوب بلده. خب کسی که خوانندگی رو اینقدر خوب بلده، قطعا کلاس رفته. اون هم نه یه کلاس معمولی. صددرصد بهترین کلاس آواز شهر!
اینو می دونم که آکادمی موسیقی جولیارد بهترین و معروف ترین آکادمی موسیقی نیویورکه. بقیه آموزشگاه ها حتی به گرد پای اون هم نمی رسن. یعنی میتونم اونجا پیداش کنم؟ احتمالش زیاده.
سریع گوشیمو برداشتم و از طریق سایتشون وقت مصاحبه گرفتم. می دونستم جولیارد بدون مصاحبه هنرجو قبول نمیکنه.
وقت مصاحبه افتاد فردا، ساعت پنج بعد از ظهر. این که دارم کلاس خوانندگی ثبت نام میکنم رو اگه به دیلنِ سه ماه پیش بگم، از خنده پخش زمین میشه!
استرس داشتم. ممکن بود انتخاب نشم. اصلا حتی نمی دونستم باید چی بگم! نمیدونستم مصاحبه گر من کیه! گرچه اگه میدونستم هم کمک زیادی نمیکرد!
وقتی جریان ثبت نام رو برای پدرومادرم گفتم، قیافه هاشون دیدنی بود. یجوری نگاهم میکرد انگار همون لحظه دو تا عقرب از گوشام بیرون میومدن. مادرم، چشم هاش رو چرخوند و گفت:《 یعنی تو خوانندگی رو دوست داری؟》 پشت گردنم رو خاروندم. همیشه وقتی مضطرب میشم این کارو انجام میدم.
_خب... آره.
پدرم بالاخره تونست تعجب خودش رو جمع و جور کنه:《 خب این عالیه. ما که همیشه بهت میگفتیم استعدادشو داری. حتما قبولت میکنن.》و چشم های قهوه ایش برق زدن. تشکر کردم و رفتم تو اتاقم. دیگه نمیخواستم به هیچ چیز غیر از مصاحبه فکر کنم.
***
شروع کردم به آماده شدن. مرتب بودنم اهمیت داشت. وقتی داشتم درباره جولیارد تحقیق میکردم، نظرات مردم رو هم خوندم. میگفتن فقط استعداد نیست که براشون مهمه؛ به ظاهر و طرز برخورد هم امتیاز میدن چون میخوان یه هنرمند واقعی پرورش بدن.
یه شلوار زغالی با بلوز مشکی پوشیدم. روی بلوزم هم یه پیرهن مردونه چهارخونه زرشکی و مشکی. دکمه هاشو باز گذاشتم و آستینش رو تا زدم. به موهام روغن زدم. نصف موهام روی پیشونیم ریخت. همیشه وقتی چربشون میکردم این ریختی میشدن.
گیتار به دست از اتاق خارج شدم. وای پسر چقدر استرس دارم! گیتارمو گذاشتم کنار دیوار و رفتم آشپزخونه یه آب بخورم. شاید از استرسم کم کنه.
دیدم مدلین تلفن به دست می خواد یه جعبه دستمال کاغذی نو از طبقه آخر کابینت برداره. قدش نمیرسید و هی پا بلندی می کرد. از یه طرف دیگه هم با کسی که پشت خط بود، دعوا می کرد.
YOU ARE READING
Lilium
Romanceتنها صداست که جاودان است و امان از صدای تو که ابدی شد در گوش من! [hollywood fiction] [Minor sexual contact]