57. Lemon or Coffee

25 3 6
                                    

با حس کردن یه چیز پشمالو که به پاهام مالیده شد، دستمو از روی کیبورد برداشتم و پایینو نگاه کردم. کارامل بود که سرشو به زانوهام میمالید و توجه میخواست.

_ کلوچه کوچولو! حوصلت سر رفته آره؟

گفتم و کارامل رو نوازش کردم. یجورایی بهم لبخند زد. سگ ها چجوری اینقدر دوست داشتنین؟ از صندلی پایین اومدم. کنارش روی زمین چهار زانو نشستم و به نوازش کردنش ادامه دادم.

کارامل با هر نوازش من، چشماشو میبست و گردنشو کج میکرد. کلوچه من عاشق اینجور کاراست! همون لحظه وانیلا در حالی که زبونش بیرون بود و دمشو تکون میداد، آروم وارد اتاق شد.

این دو تا معمولا زیاد توی خونه نمیگردن و عاشق حیاطن. وقتی اینجوری خودشونو لوس میکنن یعنی یه چیزی میخوان. گفتم:《 فیبی! امروز بچه هارو نبردی بیرون؟》

صدای فیبی از طبقه پایین اومد:《 نه. خیلی وقته خودت نبردیشون بیرون، گفتم شاید امروز بخوای ببری.》 چشمامو چرخوندم و جواب دادم:《 من وقت ندارم. بی زحمت خودت انجام بده.》گفتم وقت ندارم ولی اصلش حوصلست. این چند وقته یجورایی حوصله هیچ کاریو ندارم. شدم یه ربات که فقط کار میکنه، میخوره و میخوابه.

خوشبختانه تا دو هفته دیگه کنسرت ندارم. امروز بعد از ظهر، قراره تمرین اجرای گرمی رو انجام بدیم. تا قبل از این، تمام تمریناتی که برای مراسم انجام داده بودیم، همشون وسط تمرین برای تور خودم بودن.

فیبی، وانیلا و کارامل رو از اتاق بیرون برد و من دوباره پشت پیانو نشستم تا نوشتن ترانمو ادامه بدم. اینطوری که سعی کنم همراه نوشتن یه ریتم باهاش در بیارم، خیلی راحتتره. معمولا آهنگها که با پیانو خوب در بیان، با هر سازی خوب میشن.

مدادو توی دست چپ گرفتم و جملاتی که چند دقیقه پیش نوشته بودمو مرور کردم.

_I was singing and you were gardening
When you were wet of that work
And I was sad of the world
Who started this game? Who faked all of it's fame?

با خوندن اون جملات، خاطرات اون روزا جلوی چشمام اومدن...
اون موقع ها که دو سال از مرگ اولیویا گذشته بود؛ ولی من هنوزم با ناراحتی از دست دادن دوستم دست و پنجه نرم میکردم...

هر روز از پنجره خونه مادربزرگم بیرونو نگاه میکردم و با دیدن هر چیزی یاد خاطراتم با اولیویا میفتادم و حالم بدتر میشد... انگار روح و روانم همیشه طوری بوده که تراژدی رو سخت پشت سر میذاشته...

یه بار که مثل همیشه پشت پنجره واستاده بودم، برعکس سری های قبل که همه چیز ناراحت ترم میکرد، با دیدن یه پسر حالم عوض شد...

پسر موهای موج دار داشت... همیشه موقع راه رفتن سرشو پایین مینداخت و اکثرا هودی میپوشید... موهاشو که معمولا خیس بودن، روی پیشونیش میریخت و کوله ورزشیشو حمل میکرد...

LiliumWhere stories live. Discover now