59. night club

19 4 0
                                    

در خونه رو باز کردم. گرمای مطبوع خونه حس خوب ماساژ دادن صورتم با روغن معطر و بهم داد. اگه تصویر اون دو تا ماگ لبریز قهوه هنوز هم جلوی چشمام نبود، حتی شاید الان لبخند میزدم!

پاگرد رو رد کردم و وارد سالن پذیرایی شدم. فیبی از توی آشپزخونه به سمتم اومد و با چشمای گرد شده گفت:《 وای یا مریم مقدس! حالت خوبه؟ خبر بیهوش شدنت مثل بمب همه جا ترکیده! فکر نمیکردم امشب بیای خونه.》

لبخند زدم و دستمو گذاشتم روی شونه لاغرش:《 نگران نباش حالم خوبه.》 یا حداقل الان که میدونم مریضی هام علائم بارداری بودن حالم خوبه. اوه اوه من چه زود خوش اخلاق شدم!

فیبی همونطور که با چشمای درشت میشی رنگش منو نگاه میکرد گفت:《 پالتو تو در بیار. میخوای برات نوشیدنی ای چیزی بیارم؟》

کیفمو روی کانتر گذاشتم و پالتومو دادم دستش:《 یه لیوان آب خوبه.》 کفش ساوانا رو از توی پاهام در اوردم و رفتم توی اتاقم تا بدنمو از شر این لباس دست و پاگیر خلاص کنم.

توی فکر دیلن بودم. یعنی حالا با اون چشمای خیس برگشته خونش؟ تا حالا دیگه مراسم تموم شده پس حتما رفته خونه.

یعنی چرا گریه میکرد؟ آخه چیزی برای گریه نداره! یعنی از وجود این بچه ناراحته؟ اگه اینطوریه، به جهنم که ناراحته. اگه اون این بچه رو نخواد من میخوامش و توی آمریکا این مادره که این تصمیمو میگیره. یعنی جدی جدی برای این بچه ناراحت بود؟ آخه دیلن که راحت گریه نمیکرد...

یه پیراهن نارنجی روشن گشاد و بلند پوشیدم. این لباس اینقدر لطیف و راحته که حتی قابلیت لباس خواب شدن هم داره! سایزش هم طوریه که مطمئنم حداقل تا ماه پنجم بارداریم میتونم بپوشمش. یعنی شکمم تا اون موقع چقدر بزرگ میشه؟

میخواستم تصویر صورت پریشون دیلن رو از سرم بیرون کنم برای همین تا میتونستم کارهامو طول دادم. آرایشمو پاک کردم و موهامو شستم. همیشه بعد از مراسم ها موهامو میشورم که موادش به صورتم نخوره و پوستم رو خراب نکنه.

از حموم اومدم بیرون که دیدم فیبی با یه لیوان آب توی دستش منتظرمه. اوه من بهش گفته بودم آب میخوام! لیوانو از دستش گرفتم و روی تختم نشستم.

گفتم:《 فیبی تو خواهرت چند وقت پیش زایمان کرد آره؟》 و یه قورت از آب خوردم. فیبی گیج شد و موهای صافشو پشت گوشش داد:《 آره. همین پنج شش ماه پیش...》

_ میدونی چقدر وزن اضافه کرد؟

فیبی اخم کرد و رفت توی فکر:《دقیق نمیدونم. ولی خیلی چاق شد. هنوزم نتونسته به سایز قبلیش برگرده. کاملا چهار پنج سایز اضافه کرد... چطور مگه؟》

دوروبرمو نگاه کردم و لیوان رو گذاشتم روی میز کنار دستم:《 ام... هیچی همینطوری کنجکاو بودم.》 فیبی با بیخیالی گفت:《 باشه پس من...》 یه دفعه حالت صورتش عوض شد و انگار که کشف بزرگی کرده باشه گفت:《 صبر کن ببینم! نکنه...》 ابروهامو بالا دادم و بهش نگاه کردم.

LiliumWhere stories live. Discover now