3. Pumpkin cake

221 50 36
                                    

بعد از ظهر داشتم با گیتار تمرین می کردم. کارهای دانشگاه رسما دستهامو بسته و اجازه نمیده اوقات فراقت خاصی داشته باشم. شیرین ترین تفریحی که واسم مونده همین موسیقیه. گرچه اگه استاد گیتارم بشنوه گیتار زدن رو تفریح خطاب میکنم فکر کنم کارش به کتک زدن من میرسه!

چند وقت پیش گیتار رو توی هر سه سبکِ پاپ، کلاسیک و فلامنکو تموم کردم. همون استادِ کتک زنم می گفت اگه بخوام آهنگ سازی کنم و به اصطلاح موزیسین بشم، بهتره گیتار بیس هم یاد بگیرم؛ ولی متاسفانه فعلا با دستبندی که دانشگاه بهم زده وقت همچین کاری رو ندارم.

اما... اگه میشد چقدر خوب بود! قطعا دنیای موسیقی خیلی بهتر از دنیای دانشگاه و کامپیوتره...

ساعت رو نگاه کردم. چهار و ده دقیقه بعدازظهر رو نشون می داد. دیروز دقیقا همین موقع توی حیاط بودم که صداشو شنیدم. شاید اگه امروز هم برم حیاط صداشو بشنوم؟

سریع گیتارمو توی جاش گذاشتم و از اتاق خوابم زدم بیرون. پله ها رو دو تا یکی رد کردم و رفتم تو حیاط. امروز هم حتما میخونه نه؟ اگه نخونه چی؟ ولی آخه چرا نباید بخونه مگه فرق امروز با دیروز چیه؟

روی صندلی ای که توی ایوون هست نشستم. خداروشکر بارونی چیزی نمیبارید. اینطوری حداقل اگه مدلین موی دماغم بشه، بهونه آبیاری گلهارو دارم.

حدود نیم ساعت نشستم و سعی کردم خودم رو با گلدون عوض کردن و اینجور چیزها سرگرم کنم بلکه از فکرش در بیام. این که صداشو نمیشنیدم عصبیم میکرد... آخه برای چی نخونده؟ نکنه هر روز نمیاد؟!

بیلچه رو گذاشتم کنار و روی زمین نشستم. اوه مادرم کلمو میکنه که با شلوار کرم رنگ روی زمینِ حیاط ریخته نشستم! یه دفعه صدای پا اومد. انگار یکی با دمپایی پلاستیکی توی حیاط خونه بغلی راه میرفت. قدم ها همینطور ادامه داشتن تا این که سکوت شد.

ماهامو جمع کردم و چهارزانو روی زمین نشستم. نفهمیدم کی اینقدر هیجان زده شدم! بی صبرانه منتظر بودم صداشو بشنوم. یعنی صدای پای خودش بود؟ نکنه یکی دیگه باشه؟

با شنیدن صداش ناخداگاه لبخند زدم. بالاخره اومد! من این آهنگ‌رو هم میشناسم! داره new از Daya رو میخونه... همونطوری با احساس و زیبا!

توی پوست خودم نمی گنجیدم. از طرفی از واکنش خودم تعجب میکردم... چرا باید صدای خوندن یه نفر، این قدر آدم رو خوشحال و هیجان زده کنه؟ توی صدای اون چه رازی نهفتست که یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیره؟

به اوج ها که می رسید بدون ترس از لرزش صداش یا هر چیز دیگه ای، صداش رو بالا می برد و با قدرت تمام ادامه می داد. چه قدر این دختر خاصه...

یه صدایی توی ذهنم بهم یمگفت بیخیال دیلن! اون فقط دختر همسایت که از قضا خواننده در اومده! این داستان اینقدری که فکر میکنی هیجان انگیز نیست! از طرفی یه نفر دیگه هم وز وز میکرد: برو پیداش کن! شاید از خوندنش توی حیاط یه منظوری داره؟

LiliumWhere stories live. Discover now