23. Surprise!

88 19 97
                                    

در حیاط رو باز کردم. دقیقا همون جوریه که باید باشه. هیچ ماشینی داخل حیاط نیست و چراغ ها خاموشن. به زور تونستم دیلنو راضی کنم که بعد از برگشتنمون به اِل ای، بیایم خونه من. البته اولش رفتیم خونه خودش تا دوش بگیره و لباساشو عوض کنه. با این وجود باز هم کلی غر زد که:《 حالا چه اصراریه؟ همینجا میمونیم دیگه... 》یا:《 ای بابا اینجا مگه چشه؟...》
دیلن ابدا خبر نداره چرا اصرار دارم بریم خونه من.

حیاطو رد کردیم و به ساختمون رسیدیم. کلید انداختم و درو باز کردم. داخل خونه قدم گذاشتم و دیلن هم پشت سرم اومد. یدفعه چراغ ها روشن شدن و جمعیتی که انتظارشو داشتم، داد زدن:《 سورپراااایز!》

دیلن هین بلندی گفت و چند قدم عقب رفت. چشماش گرد شده بود و به بادکنک ها و آدمای روبروش نگاه میکرد. گفت:《 خدای من! این...》

با لبخند بهش نزدیک شدم و به آرومی کنار گوشش زمزمه کردم:《تولدت مبارک!》 با ناباوری گفت:《اینا همش کار توعه؟》 با تمدید لبخندم تایید کردم.

تایلر با یه کلاه تولد میکی ماوس روی سرش به طرف ما اومد و به دیلن گفت:《 لیاقت جشن تولد هم نداری! دختره از اون سر دنیا برات جشن گرفته اون وقت تو فقط میگی اوه خدای من؟》و وقتی میخواست جمله دیلنو تکرار کنه، صداشو مثل اون بم و قیافشو مثه تنبل درختی کرد.

دیلن کم کم داشت از بهت در میومد. یه دفعه منو محکم بغل کرد. کنار گوشم، طوری که فقط من بشنوم گفت:《 بدجور دوستت دارم!》 و محکم منو بوسید.

حس کردم قلبم و زمان تو یه ثانیه از حرکت ایستادن.جمله دیلن تو مغزم تکرار میشد. گفت منو خیلی دوست داره. جوری که اونو به زبون آورد و منو بوسید...
به جرئت میتونم بگم تو اون لحظه روحم مثل شمع میموند. شمعی که توی یه اتاق تاریکِ پوشیده شده از آینه محاصره شده. شمع با شنیدن اون جمله روشن شد و به ترتیب انعکاس نور توی آیینه ها، همه روحمو روشن کرد. کل جسمم توی گرما و شعف غرق شد. دیلن وجود تاریک و سوت کور منو نورانی کرد. میخوام این لحظات و برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم. می خوام بعد ها، وقتی هفتاد سالمه و کنار شومینه قهوه میخورم، بهش فکر کنم و لبخند بزنم. نمیخوام هیچوقت از ذهنم پاک شه...

حالا که دیلن ازم فاصله گرفته تازه یادم افتاد که کلی ادم اینجان. مخصوصا کل خانواده خودش و من. این بار همه وجودم نه از بوسه دیلن، بلکه از خجالت گرم شد؛ ولی کی به اون قسمت فکر میکنه؟

من و دیلن از هم جدا شدیم و در حالی که رو لبای جفتمون لبخند خاصی نهفته بود، به طرف مهمون ها رفتیم. دیلن اول از همه پدر و مادرشو بغل کرد. چند روز پیش که به مادرش، جودی زنگ زدم رو خوب یادمه. از صدای گرم و مهربونش میتونستم ظاهرشو تصور کنم. خیلی آدم دوست داشتنی ایه.

دیلن بعد از خوش و بش با پدر و مادرش، به طرف هیدن و الا رفت که گوشه اتاق واستاده بودن. من هم مردد بودم که باید برم پیش سیدنی و تایلر، یا پدر و مادر دیلن.

LiliumWhere stories live. Discover now