گایز! اینجایی که من هستم باد زیاده. ممکنه یه وقت چادر از سرم بیفته... اگه افتاد نگید چرا...
"تصور می کنم حتی چشمان شیطان هم به تیزی چشمان همسایگان نیست."
با خوندن این جمله از کتابی که توی دستم داشتم، به دنیای تفکرات پرت شدم. برای من درستش اینه که بگم حتی چشمای شیطان هم به تیزی چشمای "فن ها" نیست.
هفته پیش که من و دیلن با هم به یه کافی شاپ رفتیم، فن ها با دیدن دستمال گردن دیلن، متوجه شدن اون در اصل باندانای منه که دیلن به گردنش بسته! در حالی که من فقط یه عکس قدیمی با اون باندانا داشتم که چند ماه پیش حذفش کرده بودم. پس حق دارم که بگم هیچی از دیدشون مخفی نمیمونه.
هر چه قدر که بیشتر کلمه ها رو میخونم، بیشتر میفهمم که این کتاب بر اساس تمام واقعیت های زندگی نوشته شده. نه فقط حقایق زندگی من. بلکه حقایق زندگی خیلی ها. فکر کنم کتاب عقاید یک دلقک باید به لیست کتابای مورد علاقم اضافه بشه.
فیبی داخل اتاقم شد و گفت:《 دارسی! شام آمادست. میز و چیدم ، فقط غذا رو باید از قابلمه بریزی تو ظرف. 》
_ باشه فیبی. میتونی بری خونه.
_ متشکرم.
کتابو توی کتابخونه گذاشتم. پیراهن زرشکی و طوسیمو توی بدنم صاف کردم و از پله های اتاقم رفتم پایین. خونم دقیقا مثل خونه دیلن دوبلکسه و اتاق خوابا طبقه بالا قرار دارن.
اینم خونه دارسی:
سیدنی امشب خونه تایلره. این یعنی من تنهام و شاممو باید تنهایی بخورم. کاش حداقل به فیبی می گفتم یکم بیشتر پیشم بمونه. تنها موندنو دوست ندارم...
رفتم توی آشپزخونه و به میزی که فیبی چیده بود نگاه انداختم. الان واقعا اشتهایی برای غذا ندارم. از روی اوپن یه شکلات برداشتم و جلوی تلویزیون نشستم.
کانالا رو عوض کردم تا شاید یه چیز سرگرم کننده ای پیدا کنم. هم زمان ک پوست شکلات و باز می کردم یه دفعه صدای زنگ در اومد. کیه این موقع شب؟ حتما فیبیه. لابد چیزی جا گذاشته.
بدون این که به تصویر آیفون نگاه کنم درو باز کردم. آیفون تصویری به درد منی که درو به روی هر احد و ناسی باز میکنم نمیخوره. شکلات و توی دهنم انداختم. پوستشم روی میز عسلی کنار دستم گذاشتم که در باز شد.
YOU ARE READING
Lilium
Romanceتنها صداست که جاودان است و امان از صدای تو که ابدی شد در گوش من! [hollywood fiction] [Minor sexual contact]