19. Robot or manager?

52 16 9
                                    

چشمامو باز کردم و نور زیادی چشممو زد. اینجا کجاست؟ چه قدر نور زیاده.

با دستم چشمامو مالیدم تا بهتر ببینم. بالاخره تار بودن دیدم از بین رفت و خودمو توی یه اتاق قرمز مشکی پیدا کردم. چیشده؟ نکنه تو خواب راه رفتم که سر از همچین جایی در آوردم؟ اصلا من چجوری تونستم بدون چشمبند بخوابم؟

با چیزایی که از دیشب داره کم کم یادم میاد، اینجا باید اتاق دیلن باشه. من چطوری اومدم اینجا؟ یادم نمیاد خودم اومده باشم.

گردنمو به سمت راست چرخوندم و متوجه شدم سرم روی بازوی دیلنه. چطوری دستش خواب نرفته؟
موهای موج دارش روی پیشونیش ریخته بود و با اخم ریزی که داشت، خواب به نظر میرسید.

لبش یه مقدار جمع شده و سینش آروم حرکت میکنه. از این فاصله و تو خواب خیلی معصوم به نظر میاد. اینطوری که موهاش روی پیشونیش ریخته خیلی بامزش کرده.

دلم نیومد بیدارش کنم برای همین خواستم بدون بیدار کردنش از جام بلند شم، که دیلن دستاشو دورم محکم تر کرد و برای یه لحظه اخمش غلیظ تر شد. چیشد یهو؟

ساعت کجاست؟ این آفتاب نمیتونه برای هفت صبح یه روز پاییزی باشه! دوروبرمو نگاه کردم که یه ساعت کوچیک کنار تخت پیدا شد.

خدای من! ساعت یه ربع به یازدهه؟ چجوری ممکنه! من هیچوقت توی عمرم این همه نخوابیدم!

آروم دم گوشش گفتم:《 دیلن؟ بیدار شو ساعت تقریبا یازدهه.》 هیچ واکنشی نشون نداد. حتما خوابش عمیقه:《 دیلن؟ باید بیدار شی نزدیک ظهره.》باز هم دریغ از یه واکنش. به خدا خرس قطبی توی خواب زمستونیش هشیاری بیشتری داره! این چرا اصلا بیدار نمیشه؟

خواستم دوباره صداش کنم که متوجه شدم یه چیزی توی گوششه. فکر کنم پنبه ای چیزیه. اون با گوشگیر میخوابه؟ از این وضعیت خندم گرفت.

با خودم فکر کردم چرا همه چیز برعکسه؟ توی فیلم ها و رمان های عاشقانه ای که دوران نوجوونی میخوندم، همیشه میگفتن که وقتی دختره از خواب پا میشه، میبینه پسره بیدار بوده و داشته با یه لبخند نگاش می کرده، یا مثلا صبحانه ای چیزی آماده کرده، اون وقت نه تنها دیلن تخت خوابیده، بلکه گوشگیرم گذاشته!

پنبه گوش چپشو که سمت من بود، با اکراه در آوردم و گفتم:《 دیلن! نمیخوای بیدار شی؟》اخم کرد. خوبه حداقل این دفعه شنید چی میگم. بدون باز کردن چشماش، دستشو از دور کمرم برداشت. بالشت کنار دستشو برداشت و گذاشت روی صورتش.

با خنده گفتم:《 چجوری هنوز خوابت میاد؟》 زیرلب ناله کرد:《 خواب خوبه!》 خندم گرفت. چقدر لوس شده!

بالشتو از روی صورتش برداشت و چشمشو مالید. با صدای خش داری پرسید:《 ساعت چنده؟》 گفتم:《 ده دقیقه به یازده.》 یه دفعه چشماش گرد شد:《 چی؟ یازده؟》 و از جاش پرید.

LiliumWhere stories live. Discover now