44. The blackest month

46 8 34
                                    


پتو رو تا بالای گوشم بالا کشیدم و از اون زیر گفتم:《 فیبی! دست از سرم بردار. بذار یخورده دیگه استراحت کنم.》 فیبی ناله کرد:《 ولی امروز هیچی نخوردی. اینطوری پیش بره دوباره مثل پارسال میشی ها. چند ساعت دیگه اجرا داری، باید براش انرژی داشته باشی.》

_ فیبی فقط راحتم بذار.

همون لحظه در اتاق باز شد. بدون این که سرمو از زیر پتو بیرون بیارم هم، میدونستم ساواناست. چشممو باز کردم. ساوانا اول یه نگاه به فیبی و سینی غذای توی دستش انداخت و بعد یه نگاه دیگه به من.

با عصبانیت جیغ جیغ کرد:《 تو بازم این مسخره بازیتو شروع کردی نه؟ دارسی یک ماه گذشته! تا کی میخوای توی تخت خوابت بمونی و به غذا نخوردن ادامه بدی؟ مگه با این کارها مادربزرگت بر میگرده یا مثلا حال خودت بهتر میشه؟ دو هفته از اجراهات کنسل شدن. این دو هفته اخیر هم که رفتی، دقیقا مثل یه مرده متحرک بودی! الانم که رنگ به رخسار نداری! حتی از پارسال هم بدتر شدی! دیگه نمیتونم اجراهاتو کنسل کنم. ضرر همون دو هفته کافیه. وقت اینو ندارم که مثل تور قبل در به در دنبال دکتر برات باشم. فیبی! به زور هم که شده یخورده غذا بریز تو دهنش، بعدشم قرصاشو بهش بده و بفرستش پایین. باید برای اجرا آماده بشه‌.》

با اخم‌ نگاهش کردم. فکر میکنه دوست دارم اینجوری باشم؟ خوشم میاد میلی به غذا نداشته باشم تا کم خونی، کمبود وزن، حالت تهوع و هزار تا چیز دیگه بیان سراغم؟ فکر میکنه دست خودمه که بعد از یک ماه هنوز هم با مرگ مادربزرگم کنار نیومدم و هر شب گریه میکنم؟

خودم هم از این که دیگه اون آدم شادی که با همه خوش و بش میکرد نیستم، حالم بهم میخوره. تا قبل از این اتفاق من همیشه بعد از اجراها با بچه های تیم کلی حرف میزدم. جیکوب و اشتون رو اذیت میکردم و با برایان کلکل میکردم؛ اما الان... تنها کاری که بعد از اجراها میکنم اینه که سریع لباسمو عوض کنم و برم توی تخت خواب! حتی فن هام هم فهمیدن که مرگ مادربزرگم ضربه بدی بهم وارد کرده!

جدا از حال روحیم، حق با ساواناست. من توی این یک ماه شاید حتی از پارسال هم مریض تر شدم. دوباره همون حالت تهوع ها و گزگز پا رو دارم. شاید حتی شدیدتر از اون موقع... باز هم برای اجراها انرژی ندارم و انگار میخوام بیهوش بشم... با این حال تمام سعی خودم رو میکنم که لطمه ای به اجراهام وارد نشه.

مادرم توی این یک ماه مدام بهم زنگ میزنه و حتی چند بار اومده به اجراهام تا مطمئن بشه حالم خوبه. آخرین باری که دیلن رو دیدم سه هفته پیش سر یکی از مراسم های مادربزرگم بود. (آمریکایی ها هم مثل ما یه مراسم یک هفته بعد از مرگ دارن. منظورش اینه که بعد از اون مراسم دیگه ندیدتش.) بعد از اون جفتمون تورمون رو ادامه دادیم.

به سختی پتو رو از روی خودم برداشتم. فیبی کنارم نشست و سینی غذارو گذاشت روی پام. اینقدر حالت تهوعم وحشتناک بود که دهنم ذره ای باز نمیشد. انگار تمام اعضای بدنم تلاش میکردن تا از دهنم بریزن بیرون. خیلی تلاش کردم تا یه چیزی بخورم ولی واقعا نتونستم.

LiliumWhere stories live. Discover now