part♡2

1.8K 185 25
                                    


باقی روز کسل کننده و کاملا معمولی گذشت بجز اینکه کل کلاس ها دسته دسته میومدن تا دانش آموز جدید رو ببینن انگاری که مثلا برد پیت تو کلاسمون نشسته.

طبق گفته های وونیونگ تهیونگ خوشتیپ، خوشگل و پولداره و طبیعی که این کارو بکنن تو دلم خداراشکر کردم که آیدل نیست وگرنه حتما تا العان کلی تلفات داشتیم.

بلاخره کلاس آخر هم تموم شد و با خوردن زنگ همه بچها از کلاس بیرون ریختن، سالن مثل میدون جنگ شده بود هر کسی سعی میکرد زودتر از مدرسه بیرون بره.

بقیه اکیپ تو کلاس موندن تا صبر کنم سالن یکم خلوت تر بشه و شروع به گپ زدن باهم کردن ولی من، یونگی و جنی که تحمل جو شلوغ کلاس و مدرسه رو نداشتیم از بقیه خداحافظی کردیم تا از کلاس خارج بشیم.
برای بیرون رفتن از مدرسه باید از هفت خان رستم رد میشدیم که خان اولش همین جمعیت جلوی کلاس بود که دور اون پسرکیم جمع شده بودن. دلمون رو به دریا زدیم و شروع کردیم به رد شدن. همه هم دیگه رو حل میدادن و بهم فشار داده میشدیم احساس میکردم معدم داره از تو حلقم میزنن بیرون.

با بدبختی و جون کندن خودمون رو از مهلکه بیرون کشیدیم.
خوردن زنگ تعطیلی مدرسه و تهیونگی که وسط سالن ایستادع بود و دورش جمع شده بودن واقعا خیلی جو خفقان آوری درست کرده بود.
احساس میکنم اگه یکم دیگه از این وضعیت ادامه داشت هممون زیر دست و پا له میشدیم و حمام خون راه میفتاد.
وقتی خودمون رو به در حیاط مدرسه رسوندیم از یونگی و جنی خداحافظی کردم و به معنای واقعی سمت خونه پرواز کردم. منظورم از پرواز کردن پیاده و با کون پاره رفتنه!

بعد از عوض کردن لباسای پر عرقم خودم رو روی تخت پرتاب کردم با یاد آوری چیزی سریع گوشیم رو برداشتم و گروه رو چک کردم.
بچها دیشب کلی پیام داده بودن. شروع به خوندن پیامای قدیمی کردم.

 شروع به خوندن پیامای قدیمی کردم

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.
𝙉𝙚𝙬 𝙎𝙩𝙪𝙙𝙚𝙣𝙩ⱽᵏᵒᵒᵏحيث تعيش القصص. اكتشف الآن