part 𔘓48

571 101 47
                                    


جو جلسه خستم کرده بود‌‌... بلافاصله بعد از تموم شدنش از اتاق خارج شدم.

جونگ وو_دلم برات تنگ شده بود..چرا به تماس هام جواب نمیدادی

چشمامو روی هم فشار دادم
+تو و دل تنگی؟

صداش جدی و کلفت بود
جونگ وو_چیش عجیبه.... به هرحال شما بچهای منید

جوابی بهش ندادم.
نخ سیگاری رو روشن کرد

جونگ وو_از مادرت چخبر

+به همون اندازه که تو برام مهم نیستی اونم برام مهم نیست... درحال درمان شدنه...نامجون میبردش پیش یه روانشناس خوب..هرچند وقت یه بار بهش سر میزنم.

جونگ وو_که اینطور

پکی به سیگارش زد و ادامه داد
جونگ وو_اگه به جفتمون به یه اندازه اهمیت نمیدادی پس حداقل میتونستی به تماس هام جواب بدی

عصبی سرش داد کشیدم
+ فرق دارین. فرقتونم اینه که حداقل اون یه خیانت کار عوضی اشغال که یه جنده ژاپنی رو به خانوادش ترجیح داد نیست

صدام رو پایین اوردم
+اون هیچوقت مادر خوبی نبود یه شوهرذلیل اشغال افسرده مظلوم نماست ولی حداقل خیانتکار نیست.

سیگارش رو زمین انداخت و با پاش خاموشش کرد
جونگ وو_خودت خودتو گول میزنی...خودتم خوب میدونی که من هیچوقت به مادرت خیانت نکردم

+ اها یادم نبود تو اصلا مادرمو همسر خودت نمیدونستی که بخوای بهش خیانت کنی

جونگ وو_نه نمیدونستم

+اصلا به ما اهمیت میدادی

جونگ وو_ نه نمیدادم

برعکس من خیلی اروم و محکم حرف میزد... جذبش از همیشه بیشتر شده بود.

+ممنون که حداقل صادقی

جونگ وو_من هیچوقت به مادرت علاقه ای نداشتم ازدواج ما فقط یه ازدواج اشتباه اجباری بود... مادرتم اینو میدونست.

شروع به راه رفتن کردم تا ازش دور بشم
+واقعا فکر کردی این دلیل خوبیه که ت...
صدای محکمش اجازه نداد حرفمو کامل کنم

جونگ وو_نمیتونی تا اخر عمرت از من متنفر باشی و از واقعیت فرار کنی... به هرحال من پدرتم.. فردا صبح برگرد به عمارت خانوادگیمون... حداقل برای چندساعت بزار به عنوان پدر و پسر نه بلکه دوتا ادم بالغ باهم صحبت کنیم

مکث کردم
+ هروقت عقلمو از دست دادم حتما میام.

قبل از اینکه دوباره چیزی بگه و رو مخم بره سریع اونجا رو ترک کردم

بدون اطلاع دادن به نامجون اون مکان نحس رو ترک کردم...
العان واقعا به جایی احتیاج دارم که تمام این استرس ها و فشار های امروز رو بشوره و ببره.

𝙉𝙚𝙬 𝙎𝙩𝙪𝙙𝙚𝙣𝙩ⱽᵏᵒᵒᵏOù les histoires vivent. Découvrez maintenant