part♡4

1.4K 173 20
                                    


سر جام نشسته بودم و منتظر ورود معلم بودم تا شاید سرو صدای بچه ها بخوابه
پوفی کشیدم و آرنجمو روی میز گزاشتم و چونمو به کف دستم تکیه دادم و به بچه های کلاس نگاه کردم

هر کس سرش تو کار خودش بود
یکی درس های جلسه قبلو مرور میکرد یکی سرشو رو میزش گزاشته بود و خوابیده بود
بعضیام داشتن خوراکی میخوردن و یسری دیگه از بچها مشغول بحث کردن با هم بودن

نگاهمو به سمت دیگه کلاس دادم و متوجه شدم بعضی از پسرا دور کیم تهیونگ حلقه زدن و بعضی دخترها  برای کیم تهیونگ عشوه خرکی میان واقعا دیگه از این اوضاع خسته شدم العان جنی رو درک میکنم چرا امرور سگ شده بود!

با دیدن ادا های دخترا و بعضی پسر ها صورتمو جمع کردم و سرمو بی حوصله روی میز گزاشتم.

نمیدونم چرا اینقد دارم به رفتار همه دقت میکنم احتمالا بخاطر اون حرف جنی باشه کاش برمیگشتم به قبل اون حرفش حالم بد شد دارم زیادی به همه چیز دقت میکنم.

بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد و بعد از حضور و غیاب شروع به درس دادن کرد

بعد از تموم شدن درس وسایلمو جمع کردم و کولمو برداشتم‌ می خواستم از کلاس بیرون برم که جنی شونمو گرفت و منو سمت خودش برگردوند

نگاه سوالی بهش کردم که سرشو جلو آورد و آروم در حالی که خندشو کنترل میکرد دره گوشم زمزمه کرد

جنی_اون سمتو نگاه کن

و بعد با چشمش به سمتی از کلاس اشاره کرد
سرم رو چرخوندم و به سمتی که جنی گفته بود نگاه کردم
وونیونگ داشت با لوس ترین حالتی که ازش دیده بودم با تهیونگ حرف میزد
لوس ترین لبخندی که ازش دیده بودمو زد

وونیونگ_میشه جزوه امروزتو بهم بدی قرض بدی اوپاااا
و صدا های مثلا کیوتی از خودش در اورد

با چهره ی توهم سمت جنی برگشتم

+ای-این دیگه چی بود

جنی با خنده ای که سعی در کنترلش داشت آروم‌پشت کتفم ضربه زد

جنی_بهت گفتم که عنه جنگولک بازیو دراورده دیگه

چهرمو بیشتر توهم بردم
+گفتی ولی فکر نمیکردم دیگه در این حد باشه

جنی لبخند برنده ای زد و ابروشو بالا انداخت
جنی_ایمان اوردی؟

+آره اوردم

(از زبان تهیونگ)

تا جایی که میتونستم قدم هام رو آروم بر میداشتم تا دیر تر به در اون خونه نحس برسم!

با دیدن در کوچیک قهوه ای رنگ کلافه اکسیژن رو از ریه هام خارج کردم و دستمو تو موهام کشیدم. دستگیره در رو فشار دادم و در با صدای قیژ مانندی باز شد.

با باز شدن در دود غلظی از خونه خارج شد انگار که خونه مه گرفته باشه و وسط مه ها مامانم رو دیدم که مثل دودکش داشت سیگار میکشید!

𝙉𝙚𝙬 𝙎𝙩𝙪𝙙𝙚𝙣𝙩ⱽᵏᵒᵒᵏWo Geschichten leben. Entdecke jetzt