-عمو خیلی داغه...پسربچهی روی پاهاش با چشمهای درشتشده گفت و سوپریم بدحال با یه خندهی بیجون سرش رو عقب داد و به صورت بامزهی بچه برادرش خیره شد.
-این برای اینه که عمو خیلی جذابه.
با نیشی که واقعا برای بازکردنش کلی زحمت کشیده بود گفت و هوان با یه اخم کوچیک و گیج سعی کرد حرفش رو تحلیل کنه و اینبار حالت صورتش واقعا بکهیون رو خندوند.
-یعنی چی؟
-بزرگ شی میفهمی فسقل.
با بدجنسی جواب داد و انگشتهاش رو لای موهای نرم پسربچه کشید و بعد در کسری از ثانیه حس کرد حس خوبی که داشت دود شده و داره بغض میکنه. نمیخواست بره. بندبند وجودش موندن تو این خونه رو میخواست. دلش عطر برادرش رو میخواست. دلش نشستن کنار مینا و حرفزدن باهاش رو میخواست. دلش بازی با هوان رو میخواست. ولی اون مدتی میشد که تبدیل به "هیچ" شده بود. مثل سوپریمهای دیگه. اون حتی دیگه کشوری نداشت. شهروند محسوب نمیشد.
-عمو... چی شده؟
هوان با دیدن چشمهای پرش با لبهای ورچیده سوال کرد و بکهیون از بیاحتیاطی خودش جلوی یه بچه شرمنده شد. سریع لبخند زد و با کنار انگشت اشارهاش زیر چشمش رو خشک کرد.
-هیچی. عمو فقط خیلی خوشحاله که اینجاست.
با خستگی گفت ولی لبخند هوان برنگشت.
-بابام یهکم دیگه میرسه... اون وقت میری.
جمله تلخ پسربچه، اینبار صورت جفتشون رو غمگین کرد. بکهیون نمیتونست دوباره دروغ بگه. چون خودش هم نمیدونست قراره بعد از امروز چی براش پیش بیاد. پس فقط دستهاش رو دور بدن پسر کوچولو حلقه کرد و محکم بغلش کرد.
-متاسفم که باید برم عزیزدلم.
هوان همیشه بچهی با درکی بود. یکی از علتهایی که بکهیون خیلی دوستش داشت همین بود. برادرش همیشه میگفت هوان شبیه بچگیهای خودشه. ساکت، حرفگوشکن و البته کمتوقع. شاید برای همین بود که بکهیون بهطور دیوونهواری این بچه رو دوست داشت. شاید هم به این خاطر بود که با اومدن هوان خانوادهاشون با مینا قویتر شد. مسئولیت نگهداری اون بچه تو روزهای پرمشغله شیوون و مینا همیشه روی دوش بکهیون بود. و این برای بکهیونی که مدام نگران بود نکنه بودنش تو اون خونه بار اضافی روی دوش زوج جوونه، یه مسئولیت شیرین بود. چون بالاخره حس کرده بود جاش رو پیدا کرده. ولی حالا دیگه این جا رو هم نداشت.
با صدای بازشدن در، لبهاش رو روی هم فشار داد و نگاهش روی برادرش که با یه نگاه گرفته جلوی در ورودی خونه ایستاده بود نشست. مینا خیلی سریع از آشپزخونه بیرون اومد و نگاه غمگین اون هم به بکهیون وصل شد. چه خانواده غمگینی...سوپریم مومشکی با خودش فکر کرد و آروم دستهای لاغر برادرزادهاش رو از دور گردنش باز کرد و نشوندش روی مبل.
![](https://img.wattpad.com/cover/318126456-288-k796910.jpg)
YOU ARE READING
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...