هوا به طور شوکهکنندهای امروز بارونی نبود. پرتوهای گرم و نرم آفتاب روی زمین تازهخشکشدهی جزیره میرقصیدن و اونقدر دلنشین بودن که بخوان هر کسی رو از خونه بیرون بکشن. تو طول اقامت کوتاهمدتی که بکهیون تو این جزیره تجربه کرده بود فهمیده بود که بارون قراره یه بخش جدانشدنی از آسمون بالای سرش باشه. حتی حس میکرد پوستش از قبل رنگپریدهتر هم شده. در واقع یه طورایی مطمئن بود چند سال زندگی تو این محیط میتونه بهت کمبود ویتامین دی و ظاهری مثل یه خونآشام تازه از قبر بیرون اومده بده. برای همین روزهایی که آفتابی بودن کمیاب و محبوب محسوب میشدن. اون روزها اهالی جزیره بیشتر از خونههاشون بیرون میومدن و زندگی بیشتر هم جریان داشت. طوری که اگه برای چند لحظه عینک خوشبینی رو حاضر بودی به چشم بزنی میتونستی فکر کنی همه چی اینجا عادیه.
کازوها هم تصمیم گرفته بود امروز روز دومی باشه که قراره اون آلفای لعنتشده رو ببینه و بکهیون با اینکه حس کرده بود دلش میخواد موهای دوستش رو بگیره و شوتش کنه توی اتاق خوابش و در رو هم روش قفل کنه فقط بهش لبخند زده بود و گفته بود "امیدوارم بهت خوش بگذره". درحالیکه باید میگفت "امیدوارم جنازهات رو یه گوشه درحالیکه یه عصا رفته تو حلقت پیدا نکنم". کازوها رفته بود و اون هم مثل سایر روزها روی مبل دراز کشیده بود و کتاب خونده بود. حتی پردهها رو هم کشیده بود تا متوجه آفتابیبودن هوای بیرون نشه. انگار آب و هوا هم داشت به بکهیونی که این روزها به دلایل نامعلومی از همیشه هم بیشتر مودی و کلافه بود دهنکجی میکرد.
مغزش یه جایی بین خطوط کتاب تو دستش و اینکه غذا چی بخوره داشت چرخ میزد که صدای زنگ در باعث شد با تعجب گردن بچرخونه. کازوها مسلما به این زودی برنمیگشت.
از جا بلند شد و کتابش رو روی میز رها کرد و راه افتاد سمت در. حدسش این بود که شاید جونگینهیونگ اومده بهش سر بزنه یا حتی استاد دو. تو حالت دیگه شاید پارک چانیول رو هم بخشی از این حدس قرار میداد ولی بعد از روز باشگاه بکهیون یه بار دیگه هم خیلی اتفاقی با اون مرد تو مرکز خرید روبهرو شده بود و آلفای شکارچی باز هم طوری رفتار کرده بود که انگار نمیشناستش و بکهیون رو همزمان گیج و کلافه و خوشحال کرده بود. ظاهرا سرگرمی محبوب شهردار پارک تو یکی دو ماه اخیر که چزوندن و قلدری برای اون بود بالاخره عوض شده بود.
دستش رو بیحواس بین موهاش کشید تا ظاهرش رو تا حدی قابل قبولتر کنه و در رو باز کرد.
جلوی در هیچکدوم از اشخاصی که بکهیون توقعشون رو داشت منتظرش نبودن. در واقع شخصی که جلوی در بود انقدر بعید و غیرقابلپیشبینی محسوب میشد که با دهن نیمهباز بدون واکنشی چند لحظه فقط بهش خیره موند.
-چیزی رو صورتمه؟
جونگهان همون مرد جوونی که اون شب کازوها رو تو مهمونیش پیدا کرده بودن با لبخند سوال کرد و گردنش رو عین یه کاراکتر انیمهای کامل به سمت شونهاش خم کرد و براندازش کرد. بکهیون معذب و گیج پلک زد و بعد تازه متوجه شد که باید حرف بزنه.
YOU ARE READING
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...
