"نمیخوام برگردم اون تو... نمیخوام... هیونگ... لطفا... نمیخوام..."
همینطور که بیوقفه هقهق میکرد به پشت لباس کسی که بغلش کرده بود چنگ زد. ترجیح میداد بمیره تا باز هم مجبور بشه تو اون فضای تنگ جمع بشه و منتظر بمونه.
"میدونم نمیخوای. ولی فقط یهکم دیگه صبر کن... یهکم باشه؟ فقط یه کم..."
زمزمهی آروم و ملایم زیر گوشش هم باعث نشد ترسش کم بشه. بیشتر و محکمتر به فرد جلوش چسبید و با التماس حتی بیشتر یه "نمیخوام" بیجون زمزمه کرد. ولی حس میکرد بدنش داره از زمین جدا میشه و قراره التماسهاش بیفایده بمونن. تپش قلبش سرعت گرفت و گریهاش شدیدتر شد. چرا باید برمیگشت به اون مخفیگاه لعنتی؟ مامانش گفته بود فقط باید تا وقتی هیونگش اومد صبر کنه...
-نمیخوام...
همینطور که جلوی لباس شخصی که کنارش بود رو مشت کرده بود و لرز میرفت خیلی نامفهوم زمزمه کرد و عطر خوبی که داشت حس میکرد رو به ریه کشید. خوابش سبک شده بود و مغزش بهخاطر حجم استرسی که خودش بهش داده بود تصمیم گرفته بود بیدارش کنه. چشمهاش یکی دوبار باز و بسته شدن و بعد دوباره یه نفس عمیق کشید. عطر شکلات تا عمق وجودش نفوذ کرد. عضلاتی که بهخاطر خواب بدش سفت شده بودن داشتن خیلی راحت حالا رها میشدن.
-هر چیزی که هست... فهمیدم نمیخوایش...
یه صدای نزدیک بهش زمزمه کرد و اینبار بعد از چند لحظه پلکهای بکهیون دیگه کاملا از هم فاصله گرفتن. با گیجی سرش رو یهکم عقب برد و بعد نگاهش روی صورت مردی که کنارش دراز کشیده بود اون هم تو یه فاصلهی خیلی نزدیک نشست. برای سوپریم جوون فقط چند لحظه زمان برد تا دوباره به حالت پنیکی که تو خواب تجربه کرده بود برگرده. وحشتزده خودش رو از بین بازوهای آلفا بیرون کشید و عین یه بچهی ترسیده بدنش رو هم تا جایی که کمرش و سرش محکم به تاج تخت برخورد کرد روی تخت عقب برد. حالا داشت سریع و تند نفس میکشید و دیگه هیچ رنگی روی صورتش باقی نمونده بود. اون اینجا تو بغل پارک چانیول رو یه تخت کوفتی داشت چه غلطی میکرد؟
-آروم باش...
آلفای شکارچی با دیدن حالتش با صدای بمی که نشون میداد خودش هم تازه بیدار شده زمزمه کرد. ولی این جمله اصلا و ابدا قرار نبود بکهیون رو آروم کنه. برای اولینبار تو زندگیش با یه آلفای غریبه تو تخت بیدار شده بود و همین برای سکتهدادنش کافی بود، چه برسه به اینکه اون آلفا پارک چانیول لعنتشده هم باشه.
-گفتم آروم باش... چرا داری میلرزی آخه؟
مرد بزرگتر دوباره با آرامش زمزمه کرد و یهکم خودش رو روی تخت به سمتش کشید. ولی این حرکت فقط باعث شد امگای جوون به بالش کنارش چنگ بزنه و اون رو طوری که انگار یه سلاح کشندهاس به خودش بچسبونه و بیشتر به تاج تخت بچسبه. کارش باعث شد پارک چانیول دوباره بیحرکت بشه و با چشمهای خوابالو و خمارش بهش خیره بشه. قلب بکهیون داشت طوری محکم میزد که انگار میخواد قفسه سینهاش رو بشکافه. حتی امگای درونش هم گارد گرفته بود و ترسیده بود. ولی همزمان میتونست یهکم هیجانزدهبودن اون موجود نفهم درونش رو هم حس کنه. فقط چون کنار یه آلفا خوابیده بود.
YOU ARE READING
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...
