وقتی چشمهاش رو باز کرد حس کسی رو داشت که بدنش تو فضای بستهی جعبهمانند که اکسیژن کمی هم داره گیر افتاده. برای چند لحظه کاملا گیج و منگ بود و بعد متوجه درد کشندهای که تو کل وجودش پیچیده بود شد و یه صدای شوکه و خفه از بین لبهای خشکش در رفت. این دیگه چه جهنمی بود؟ چش شده بود؟ تلاش کرد با ستونکردن دستهاش روی تخت بشینه ولی عضلاتش خیلی سریع کم آوردن و دوباره بدن پردرد و لرزونش روی تخت افتاد. هوای اتاق بهطور عجیبی زیادی گرم و سنگین بهنظر میرسید. دلش میخواست پنجره رو باز کنه و یه نفس عمیق تو هوای خنک بکشه یا حداقل یه لیوان آب سرد بخوره. ولی طوری درد داشت که حتی بلند شدن از روی تخت هم به وضوح غیرممکن شده بود. به زحمت تهموندهی بزاقی که تو دهن خشکش بود رو قورت داد و غلت زد. روی تخت خودش بود. سعی کرد با وجود درد کشندهای که داشت فکرش رو به کار بندازه و قطعات پازل آروم تو سرش جفتوجور شدن. پارک چانیول بوسیده بودش و بکهیون از بعد اون بوسه رسما دیگه هیچی رو یادش نبود و این یعنی هوشیاریش رو از دست داده بود. و حالا توی اتاق خودش بود و این یعنی اون آلفا برش گردونده بود خونه. ولی چرا اینطوری درد داشت؟ این درد واقعا شبیه به دردهای وحشتناک دوران هیتش بود ولی خیلی شدیدتر و زمینگیرکنندهتر. یه بار دیگه هم تلاش کرد و همینطور که داشت لرز میرفت موفق شد روی تخت بشینه و تو تاریکی به اطراف نگاه کنه. چشمهاش ساعت دیجیتال کنار تخت رو پیدا کردن. یهکم از پنج صبح گذشته بود. شاید اگه شرایط طور دیگهای بود عمرا به بیدارکردن کازوها فکر میکرد ولی دردش انقدر وحشتناک بود که ترسیده بود و نیاز داشت دوستش بهش کمک کنه. رسما یهکم بیحرکت موند تا انرژیش رو جمع کنه و بعد با زحمت روی پا شد و بهمحض اینکه این کار رو کرد زیر شکمش طوری تیر کشید که یه ناله بلند از بین لبهاش در رفت. هیت شده بود. اونم یه وحشتناکش!
اونقدر وضع بدی داشت که نمیتونست تو سرش درست به اینکه چقدر از هیت قبلیش گذشته فکر کنه ولی یه طورایی مطمئن بود این اتفاق الان نباید میفتاده. با قدمهای لرزون و آروم سمت در اتاق رفت و رسما بهمحض اینکه بهش نزدیک شد به دیوار کنارش چنگ زد و نفس گرفت. زانوهاش خیلی واضح داشتن میلرزیدن و حالا که رو پا شده بود به طور عجیبی سردش هم شده بود و دندونهاش داشتن به هم میخوردن. در اتاق رو با گیجی باز کرد و ازش خارج شد. نور راهرو و سالن در حدی بود که بتونه جلوی پاش رو ببینه پس همینطور که دستش رو به دیوار میکشید تا تعادل خودش رو حفظ کنه راه افتاد سمت اتاق دوستش. وقتی جلوی اتاق کازوها ایستاد بدنش موفق شده بود تو همین فاصله کوتاه دوباره مود عوض کنه و باز به شدت گرمش بود. چند تا ضربه آروم به در زد و نفسش رو بیرون داد.
-کازو؟
صداش خیلی ضعیف و بیحال از بین لبهاش بیرون اومد و این ناامیدکننده بود. اینبار سعی کرد به در مشت بزنه و یهکم بلندتر دوستش رو صدا کرد و بعد با حس اینکه دیگه توان ایستادن نداره بدنش همونجا پایین رفت و بیحال روی زمین نشست. چند تا مشت بیجون دیگه هم به در کوبوند و خودش رو با درد خالص بغل کرد. حالا از شدت درموندگی به گریه افتاده بود و اشکهاش پشت هم روی گونههای داغش سر میخوردن.
YOU ARE READING
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...
