♟ قسمت پنجاه و پنج : مابین نیاز و ترس

7K 1.4K 1.7K
                                        

حس ششم بود یا هر چیزی انگار یکی تو خواب بهش یه لگد محکم زد و بعد چشم‌هاش سریع باز شدن. می‌تونست تپش‌های قلبش رو که یه‌کم سریع‌تر شده بودن حس کنه. فضای محل اقامتش اون‌قدرها تاریک نبود چون از سیاهی محض متنفر بود و همیشه یه لامپ کم‌سو رو که بالای در سرویس بهداشتی آویزون شده بود روشن نگه می‌داشت. پلک زد و نگاهش به اطراف چرخید و بعد دلیلی که یهو بیدار شده بود رو پیدا کرد. چشم‌هاش درشت شدن و سعی کرد رو پا بشه.

سوپریمی که سمت دیگه اتاق ایستاده بود مشخص بود حال خوبی نداره.

-تو کی هستی؟ من چرا اینجام؟

پسر کم‌سن با صدایی که از ترس و ناامنی خالص لبریز بود پرسید و تهیونگ فقط به زحمت پاهاش رو از لبه‌ی تخت فلزیش آویزون کرد و ایستاد.

-آروم باش.

با ملایمت خالص زمزمه کرد ولی سوپریم روبه‌روش واکنشی نداد و یکی دو قدم عقب رفت. فاصله بینشون در حد دو متر بود ولی ظاهرا این حد از فاصله هم برای اون بچه حس امنیت نمیاورد و تهیونگ درکش می‌کرد. اینکه بعد از تقریبا یک روز بیشتر بیهوشی بیدار شی و ببینی تو اتاق یه آلفای غریبه هستی چیز جالبی نبود.

-من چرا اینجام؟ جوهو هیونگ... کجاست؟

پسر کم‌سن با چشم‌هایی که پر اشک شده بودن پرسید و وقتی تهیونگ مجبور شد پاش رو به‌خاطر دردی که داشت حس می‌کرد یه‌کم جابه‌جا کنه رسما از جا پرید و باز عقب رفت.

-آروم باش پسر خوب. جوهو آوردت اینجا که ما مراقبت باشیم. اینجا...

مکث کرد و حرف تو دهنش رو مزه مزه کرد. چاره‌ای جز گفتن واقعیت نداشت. اون پسر اول آخر قرار بود بفهمه اون‌ها کین. شاید هم قبلا جوهو بهش گفته بود دارن کجا میرن و الان فراموش کرده بود.

-من عضو لیبرتی‌ام. قراره کمکت کنیم.

درمونده توضیح داد و سوپریم آسیب‌دیده رو منتظر برانداز کرد. ولی رنگ وحشت از صورت اون پسر هنوز هم پاک نشده بود.

-قرار نیست آسیبی بهت بزنم.

حرفش برعکس اینکه اوضاع رو بهتر کنه بدتر هم کرد. پسر کم‌سن با چشم‌های ترسیده اطراف رو چک کرد و بعد تنها چیزی که به‌نظرش مناسب رسید رو از روی میز کوچیک کنار مبل‌ها قاپید. اون هم یه ماگ خالی بود که بعد از استفاده اونجا رها شده بود. سوپریم ماگ تو دستش رو عین یه سلاح کشنده بالا گرفت و همین‌طور که هیستریک لرز می‌رفت با صدای ضعیفی به حرف اومد.

-چطوری حرفت رو باور کنم؟ هیونگ کجاست؟

تهیونگ درمونده دستی به صورتش کشید. به اون بچه حق می‌داد انقدر ترسیده باشه ولی متاسفانه تو زمینه‌ی آروم‌کردن سایرین اصلا و ابدا خوب نبود. البته که یکی بود که تو این چیزها خوب بود و اون یکی هم الان اینجا بود. مغزش جرقه زد و سریع چرخید. جونگ‌کوک که حتی با وجود این سروصداها هم از خواب بیدار نشده بود. سمت دیگه‌ی تختش با صورتش تو بالش عمیقا تو دنیای رویاها بود.

•• Supreme •• Место, где живут истории. Откройте их для себя